رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۹
#نور
باحس نوازش موهام چشمام رو آروم بازکردم باز شدن چشمام هماناونگاهومشکیش همانانگامو نمی تونستم از چشماش بگیرم.این چندوقت قلبم یهو میلرزه نمی دونم چرا؟؟نکنه بیماری قلبی گرفتم؟؟حتما"گرفتم کدوم آدمی تو سن من انقدر اعضاب میکشه که من دومیش باشم.
آدین:صبح شما بخیر خانوم خوابالو انقدر میخوابی؟
-ساعت چند؟من اینجاچیکارمیکنم؟
آدین:دیشب خانوادت رفتن آلمان واسه کار پدرت و اینکه خانوم ساعت ۱۱صبح
از خجالت سرمو انداختم پایین باورم نمی شد من دیشب پیش ی پسر خوابیدم و اینکه تا ساعت یازده صبح،اخ اره مامان بهم گفته بود فراموش کردم،خواستم بلند شم که صداشو شنیدم.
آدین:هنوز سرحرفت دیشبت هستی؟
-آره
آدین لبخندی زد و بلند شد .
-آماده شو سریع بیا پایین.
بعداز چند دقیقه آماده شدن رفتم پایین مامان آرزو(مادرآدین) اومدبالبخند پرنگی اومد سمتم.وبغلم کردوگونم رو بوسیدمنم بوسیدمش خیلی زن خوب و مهربونیه خیلی دوسش دارم
مامان آرزو:خوبی عزیز دلم؟
-ممنونم،ببخشیدکه مزاحمتون شدم،
-این چه حرفیه عزیزم از این به بعد اینجا خونه توهم هست.
آدرینا به سمتمون اومدو گفت:
-باوشه حالا انقدر هندونه میدین به هم
بعدروشو سمت من کردو گفت:
-هی عروس خانوم بهت گفته باشم این مامان خانوم ما ی جیغ جیغویی هست که الان میبینی داره باهات مدارا می کنه چند وقت دیگه که روی مادرشوهربازیشو دیدی میبینیم
وای این دختر خیلی باحاله،صورت مامان آرزو که از عصبانیت سرخ شده بود،منم که داشتم میخندیدم.که باصدای بلند آدرینا ساکن شدم.
آدرینا:آهـــــــــای بــــــرادر کـــــــجـــــــایــی
آدین:هـــــــان بـــــــاز چــــیه ؟
آدرینا:بــــیا داداشــــی کــه مــادرت بـــاز شــده اون انگیر بردز سیاه هر لحظه ممکنه بترکه.
آدین سریع اومددست آدرینا رو کشید و برد سمت مبلا،آدرینا روی یکی از مبلا واستاده بود و آدین روی ی صندلی دیگه و دستشونو شبیه تفنگ گرفتن.
آدین:آهای آدی طلایی(بخاطر موهاش بهش می گفت طلایی)
آدرینا:به گوشم آدی تیله مشکی(رنگ چشماش مشکیه بهش میگه تیله مشکی)
وای دیگه نفسم بالا نمی اومد ی جا نشسته بودم و میخندیدم مامان آرزو تا دید این دوتا میخوان حمله کنن بهش سریع رفت آشپز خونه و با ماهیتابه اومد یا علی اینا دیگه کین ماهیتابش منو یاده گیسو کمند (فیلم انیمیشن) مینداخت .
آدین:وای وای آدی طلایی چیکار کنیم مرغمون عصبی شد
آدرینا پخی زد زیر خندو گفت:
-با مرغ باهات موافقم درسته پرنده بودن ولی به مامان مرغ بیشتر میاد.
مامان آرزو:خدا بکشه منو که همچین بچه هایی رو تربیت کردم ببین نورجان چطوری بهم میگن مرغ .
یهو مامان آرزو ماهیتابه رو پرت کرد سمتشون که یهو صدای اخ یکی بلند شد وایسا ببینم آدرینا که نیست آدین هم که نیست چون ما خالی داد نه
ماهیتابه خورده بود تو سر بابا آرش .
یهو پخی زدم زیر خنده خندم اونقدر بلند بود که هر چهار تاشون منو نگاه میکردن دست خودم نبود صحنه خیلی باهالی بود.نگام به آدین افتاد لبخند جذابی رو لبش بود و نگاهش خیلی جذاب بود دلم میخواست بهش خیره بشم و به تیله ی مشکیش نگاه کنم.
مامانآرزو یهو زد زیره گریه جانم این که تازه داشت بچه هاشو میکشت.مامان آرزو سریع رفت بغل شوهرش و گریه می کردو حرف میزد:
-اخ عزیزم ببین بچه هات چقدر ازیتم می کنن منی که انقدر براشون زحمت کشیدم الان نصیب من اینه ،اخه بهم میگن مرغ
بابا آرش نمی دونست بخنده یا بچه هاشو ادب کنه یا به درد ماهیتابش گریه کنه بیچاره از سرش داش خون می اومد ولی خدایی عجب مادرشوهری دارما خخخ
آدین و آدرینابغ کرده روی مبل نشستن منم رفتم سریع جعبه کمک های اولیه رو گرفتم و رفتن سمت بابا آرش مامان آرزو تا منو دید ی چشمک بهم زدو گفت:
-ولی مرسی عزیز دلم جعبه رو بده خودم پانسمان می کنم عزیزم.
-چشم
بعدروبه بابا آرش گفتم:
-سلام باباآرش خوبین ؟انشالا حالتون خوبشه.
-سلام دخترم،مرسی عزیزم نگران نباش این مهم نیست مهم اینه به خانومم اسیبی نرسید
مامانآرزو :وا عزیزم ،بیا سریع پانسمان کنم پیشونیتو خیلی خون میاد عزیزم.
صدای پوف آدین و آدرینابلندشد.
مامان آرزو به سمتم اومد و زیر گوشم گفت:ازاین کارارو یاد بگیر دختر احتیاجت میشه.
بعد بهم ی چشمک زد و با بابا آرش به سمت اتاقشون رفتن.
@mahi#
پارت۹
#نور
باحس نوازش موهام چشمام رو آروم بازکردم باز شدن چشمام هماناونگاهومشکیش همانانگامو نمی تونستم از چشماش بگیرم.این چندوقت قلبم یهو میلرزه نمی دونم چرا؟؟نکنه بیماری قلبی گرفتم؟؟حتما"گرفتم کدوم آدمی تو سن من انقدر اعضاب میکشه که من دومیش باشم.
آدین:صبح شما بخیر خانوم خوابالو انقدر میخوابی؟
-ساعت چند؟من اینجاچیکارمیکنم؟
آدین:دیشب خانوادت رفتن آلمان واسه کار پدرت و اینکه خانوم ساعت ۱۱صبح
از خجالت سرمو انداختم پایین باورم نمی شد من دیشب پیش ی پسر خوابیدم و اینکه تا ساعت یازده صبح،اخ اره مامان بهم گفته بود فراموش کردم،خواستم بلند شم که صداشو شنیدم.
آدین:هنوز سرحرفت دیشبت هستی؟
-آره
آدین لبخندی زد و بلند شد .
-آماده شو سریع بیا پایین.
بعداز چند دقیقه آماده شدن رفتم پایین مامان آرزو(مادرآدین) اومدبالبخند پرنگی اومد سمتم.وبغلم کردوگونم رو بوسیدمنم بوسیدمش خیلی زن خوب و مهربونیه خیلی دوسش دارم
مامان آرزو:خوبی عزیز دلم؟
-ممنونم،ببخشیدکه مزاحمتون شدم،
-این چه حرفیه عزیزم از این به بعد اینجا خونه توهم هست.
آدرینا به سمتمون اومدو گفت:
-باوشه حالا انقدر هندونه میدین به هم
بعدروشو سمت من کردو گفت:
-هی عروس خانوم بهت گفته باشم این مامان خانوم ما ی جیغ جیغویی هست که الان میبینی داره باهات مدارا می کنه چند وقت دیگه که روی مادرشوهربازیشو دیدی میبینیم
وای این دختر خیلی باحاله،صورت مامان آرزو که از عصبانیت سرخ شده بود،منم که داشتم میخندیدم.که باصدای بلند آدرینا ساکن شدم.
آدرینا:آهـــــــــای بــــــرادر کـــــــجـــــــایــی
آدین:هـــــــان بـــــــاز چــــیه ؟
آدرینا:بــــیا داداشــــی کــه مــادرت بـــاز شــده اون انگیر بردز سیاه هر لحظه ممکنه بترکه.
آدین سریع اومددست آدرینا رو کشید و برد سمت مبلا،آدرینا روی یکی از مبلا واستاده بود و آدین روی ی صندلی دیگه و دستشونو شبیه تفنگ گرفتن.
آدین:آهای آدی طلایی(بخاطر موهاش بهش می گفت طلایی)
آدرینا:به گوشم آدی تیله مشکی(رنگ چشماش مشکیه بهش میگه تیله مشکی)
وای دیگه نفسم بالا نمی اومد ی جا نشسته بودم و میخندیدم مامان آرزو تا دید این دوتا میخوان حمله کنن بهش سریع رفت آشپز خونه و با ماهیتابه اومد یا علی اینا دیگه کین ماهیتابش منو یاده گیسو کمند (فیلم انیمیشن) مینداخت .
آدین:وای وای آدی طلایی چیکار کنیم مرغمون عصبی شد
آدرینا پخی زد زیر خندو گفت:
-با مرغ باهات موافقم درسته پرنده بودن ولی به مامان مرغ بیشتر میاد.
مامان آرزو:خدا بکشه منو که همچین بچه هایی رو تربیت کردم ببین نورجان چطوری بهم میگن مرغ .
یهو مامان آرزو ماهیتابه رو پرت کرد سمتشون که یهو صدای اخ یکی بلند شد وایسا ببینم آدرینا که نیست آدین هم که نیست چون ما خالی داد نه
ماهیتابه خورده بود تو سر بابا آرش .
یهو پخی زدم زیر خنده خندم اونقدر بلند بود که هر چهار تاشون منو نگاه میکردن دست خودم نبود صحنه خیلی باهالی بود.نگام به آدین افتاد لبخند جذابی رو لبش بود و نگاهش خیلی جذاب بود دلم میخواست بهش خیره بشم و به تیله ی مشکیش نگاه کنم.
مامانآرزو یهو زد زیره گریه جانم این که تازه داشت بچه هاشو میکشت.مامان آرزو سریع رفت بغل شوهرش و گریه می کردو حرف میزد:
-اخ عزیزم ببین بچه هات چقدر ازیتم می کنن منی که انقدر براشون زحمت کشیدم الان نصیب من اینه ،اخه بهم میگن مرغ
بابا آرش نمی دونست بخنده یا بچه هاشو ادب کنه یا به درد ماهیتابش گریه کنه بیچاره از سرش داش خون می اومد ولی خدایی عجب مادرشوهری دارما خخخ
آدین و آدرینابغ کرده روی مبل نشستن منم رفتم سریع جعبه کمک های اولیه رو گرفتم و رفتن سمت بابا آرش مامان آرزو تا منو دید ی چشمک بهم زدو گفت:
-ولی مرسی عزیز دلم جعبه رو بده خودم پانسمان می کنم عزیزم.
-چشم
بعدروبه بابا آرش گفتم:
-سلام باباآرش خوبین ؟انشالا حالتون خوبشه.
-سلام دخترم،مرسی عزیزم نگران نباش این مهم نیست مهم اینه به خانومم اسیبی نرسید
مامانآرزو :وا عزیزم ،بیا سریع پانسمان کنم پیشونیتو خیلی خون میاد عزیزم.
صدای پوف آدین و آدرینابلندشد.
مامان آرزو به سمتم اومد و زیر گوشم گفت:ازاین کارارو یاد بگیر دختر احتیاجت میشه.
بعد بهم ی چشمک زد و با بابا آرش به سمت اتاقشون رفتن.
@mahi#
۷.۱k
۱۹ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.