رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۸
چشمام رو بسته بودم و تو حس شیرینی از عطرش فرورفته بودم،سرش روی قلبم بود و چشماش اشکیش بسته بود وبه صدای ضربان قلبم که هر لحظه می خواست از جاش دربیاد گوش می داد،بودنش کنارم وبه این نزدیکی لبخندرولبام پرنگ تر می شدونفس کشیدن برام سخت تر میشد،با تموم شدن اهنگ سرشو از روسینم برداشت و باچشم های اشکیش بهم نگاه کردتو نگاه سبزش نمی تونستم نگاه کنم حس میکردم بهش بد کردم بخاطر خودم زندگیش رو خراب کردم.
خواستیم به سمت صندلیمون بریم که آهنگ دیگه ای زدن خوشحال شدم که دوباره قراره بیاد تو آغوشم سرشو دوباره روقلبم گڋاشت ی نفس عمیق کشیدم که نگام به اشکان و آدرینا افتادخندم گرفته بود بزور لبامو به هم فشار میدادم تا نخندم،اشکان داشت به آدرینا تانگو یاد میداد وآدرینا هم همش پاهاشو لگد میکرد و اشکان هی قرمز میشد،هیچ کس نمی تونه به این آدرینا تانگو یاد بده ازبس پای آدمو لگد میکنه پای ادم زخم میکرد،خودمم میخواستم بهش یاد بدم تادوروز پام درد میکرد.متوجه سنگینی نگاهم شدن بهم نگاه کردن اشکان ابروی برام انداخت بالا چشمک میزد.
اشکان سریع آدرینا ول کرد و به سمتم می اومد،نیا پسرنیا آرامشم رو بهم نزدنیا متمعنم الان همه چیو بهم میریزه.
اشکان :به به عروس دامادمون چطورن؟؟خسته نباشین یکم هم دیگه رو ول کنین بزار خوب ببینیمتون
هی ابرو هامو بالا مینداختم که لال بشه ولی مگه می شد
-خوب عروس خانوم کمی داداشمونو ول کن بزار ببینمش
بعد صداشو دخترونه کردو گفت:
-گــــفتــه باشــم مــــا اگــــه بـبـینـم نــمیـزاری داداشمو ببینم همیـن الان طـلاق تونُ مـیـگـیریـم.
آدریناهم به سمتمون میاد میگه:
-بازتوشروع کردی به چرت و پرت گفت بزار یکم داداشم آرامش داشته باشه از دستت
اشکان:توبجای این که اینجاباشی برو تانگوتو یاد بگیر که میخوای ی پاتو اون سمت بزاری پای آدمو فلج نکنی.
آدرینا:اصلا"به توچه تو خودت پیشنهادرقص دادی منم بهت گفتم بلد نیستم.
بعدادای،صدای اشکانو در اورد.
-بیا خودم بهت یاد میدم اصلا"هم نیاز نیست بری پیش معلم رقص اون وقت من چیکارم ماشالا ماشالا از همجام که هنر میریز از رقص بگو از کاربگوازکدآقایی بگو از همه مهم تر از خوشگلی بگو
منم دیدم که تا صبح حرف میزنه باهاش رقصیدم از خداتم باشه با من رقصیدی.
باشنیدن صدای خندی نور همه نگامون به سمتش رفت صورتش از خنده سرخ شده بود.
اشکان:نگاه کن آدین ازبس چرت وپرت گفته این عروس خانوم اخمومون رو خندوندی
خلاصه بعداز کلی مسخر بازی اشکان و آدریناو خنده های نور گڋشت با خنده هاش لبخند رو لبم پهن میشد اما مثل خنده ای که تو خوابم دیدم نبود اون خنده ها اون نگاه شیطون.....
توماشین بودیم امشب با نور هیچ حرفی نزده بودیم فقط با چشمایی که توش از قطره اشک بود نگام میکرد.
پامو رو گاز گذاشتم و به سمت کوهی که همیشه عصبی میشدم اونجا میرفتم رانندگی میکردم.از شهر خارج شدم.
نور با نگرانی ی نگاه بهم کرد و ی نگاه به جلو کرد.
-کجاداری میری؟؟
-....
-باتوم کجا داری میری؟؟
-تازه یادت اومد ی چیزی بگی؟
-داری کجا میری
-خودت میبینی.
-آخه....
بااعصبانیت نگاش کردم دیگه چیزی نگفت.
بعد یک ساعت رسیدیم به سمت پرتگاش رفتم ،با تعجب به بیرون نگاه میکرد پیاده شدم اونم سریع پیاده شد.
-برای چی اومدیم اینجا
رفتم سمتش دستشو گرفتم بردمش سمت پرتگاه ،دستاشو میکشید و جیغ میکشید.
-داری چیکار میکنی...؟؟میخوای بکشی منو؟؟؟..دیونه شدی... ؟؟؟ولم کن......تورو خدا ازیتم نکن......
دستم روشونش گذاشتم و به سمت خودم چرخوندمش قطر های اشک رو صورتش جاری شده بود.باصدای مظلومی گفت:
-معذرت میخوام
خدایا اون درمورد من چی فکر می کرد!!!من میخواستم اونو از پرتگاه بندازم پایین!!!!
-بهم نگاه کن.
به چشمام نگاه کرد.دستموجلوبردم.
-دستمو بگیر.
به دستم نگاه کرد وگرفت و بعد به چشمام نگاه کرد شبیه بچه ها شده بود که از ترسش هرچی بهش بگی انجام بده.
-حالا میخوام همینطوری که هستی به انداز دردت جیغ بکش.
ی قطر اشک از چشماش افتاد.
چیغ میکشید از ته دلش جیغ میکشید بلند جیغ میکشید.
کم کم گلوش گرفت و آروم شد اما همینطوری قطر های اشک میچکید.
-از الان ی زندگی جدید شروع می کنیم باهم
داشتم رانندگی میکردم نور آروم خوابیده بود گوشیم زنگ خورد مامان بود.
-جانم
-آدین کجاین ؟؟ نگرانتون شدیم..
-چیزی نیست تو راهیم الان نورو میرسونم میام
-نه مادر نور چندوقت اینجا میمونن،راستش پدرومادرنوردارن میرن آلمان برای کارپدرش ،نورم چندوقت پیش ما میمونه.
-باشه پس الان میایم خونه،خدافظ
-خدافظ
آروم بغلش کردم و وارد خونه شدم ،توی اتاق رفتم و روی تخت گڋاشتمش
-نور نور بیدارشو لباستو عوض کن.
باصدای خواب آلودگی گفت:
-اوهوم
بزور بلند شد وقدم برمیداشت.یادم باشه هروقت خوابه ازیتش کنم.
پارت۸
چشمام رو بسته بودم و تو حس شیرینی از عطرش فرورفته بودم،سرش روی قلبم بود و چشماش اشکیش بسته بود وبه صدای ضربان قلبم که هر لحظه می خواست از جاش دربیاد گوش می داد،بودنش کنارم وبه این نزدیکی لبخندرولبام پرنگ تر می شدونفس کشیدن برام سخت تر میشد،با تموم شدن اهنگ سرشو از روسینم برداشت و باچشم های اشکیش بهم نگاه کردتو نگاه سبزش نمی تونستم نگاه کنم حس میکردم بهش بد کردم بخاطر خودم زندگیش رو خراب کردم.
خواستیم به سمت صندلیمون بریم که آهنگ دیگه ای زدن خوشحال شدم که دوباره قراره بیاد تو آغوشم سرشو دوباره روقلبم گڋاشت ی نفس عمیق کشیدم که نگام به اشکان و آدرینا افتادخندم گرفته بود بزور لبامو به هم فشار میدادم تا نخندم،اشکان داشت به آدرینا تانگو یاد میداد وآدرینا هم همش پاهاشو لگد میکرد و اشکان هی قرمز میشد،هیچ کس نمی تونه به این آدرینا تانگو یاد بده ازبس پای آدمو لگد میکنه پای ادم زخم میکرد،خودمم میخواستم بهش یاد بدم تادوروز پام درد میکرد.متوجه سنگینی نگاهم شدن بهم نگاه کردن اشکان ابروی برام انداخت بالا چشمک میزد.
اشکان سریع آدرینا ول کرد و به سمتم می اومد،نیا پسرنیا آرامشم رو بهم نزدنیا متمعنم الان همه چیو بهم میریزه.
اشکان :به به عروس دامادمون چطورن؟؟خسته نباشین یکم هم دیگه رو ول کنین بزار خوب ببینیمتون
هی ابرو هامو بالا مینداختم که لال بشه ولی مگه می شد
-خوب عروس خانوم کمی داداشمونو ول کن بزار ببینمش
بعد صداشو دخترونه کردو گفت:
-گــــفتــه باشــم مــــا اگــــه بـبـینـم نــمیـزاری داداشمو ببینم همیـن الان طـلاق تونُ مـیـگـیریـم.
آدریناهم به سمتمون میاد میگه:
-بازتوشروع کردی به چرت و پرت گفت بزار یکم داداشم آرامش داشته باشه از دستت
اشکان:توبجای این که اینجاباشی برو تانگوتو یاد بگیر که میخوای ی پاتو اون سمت بزاری پای آدمو فلج نکنی.
آدرینا:اصلا"به توچه تو خودت پیشنهادرقص دادی منم بهت گفتم بلد نیستم.
بعدادای،صدای اشکانو در اورد.
-بیا خودم بهت یاد میدم اصلا"هم نیاز نیست بری پیش معلم رقص اون وقت من چیکارم ماشالا ماشالا از همجام که هنر میریز از رقص بگو از کاربگوازکدآقایی بگو از همه مهم تر از خوشگلی بگو
منم دیدم که تا صبح حرف میزنه باهاش رقصیدم از خداتم باشه با من رقصیدی.
باشنیدن صدای خندی نور همه نگامون به سمتش رفت صورتش از خنده سرخ شده بود.
اشکان:نگاه کن آدین ازبس چرت وپرت گفته این عروس خانوم اخمومون رو خندوندی
خلاصه بعداز کلی مسخر بازی اشکان و آدریناو خنده های نور گڋشت با خنده هاش لبخند رو لبم پهن میشد اما مثل خنده ای که تو خوابم دیدم نبود اون خنده ها اون نگاه شیطون.....
توماشین بودیم امشب با نور هیچ حرفی نزده بودیم فقط با چشمایی که توش از قطره اشک بود نگام میکرد.
پامو رو گاز گذاشتم و به سمت کوهی که همیشه عصبی میشدم اونجا میرفتم رانندگی میکردم.از شهر خارج شدم.
نور با نگرانی ی نگاه بهم کرد و ی نگاه به جلو کرد.
-کجاداری میری؟؟
-....
-باتوم کجا داری میری؟؟
-تازه یادت اومد ی چیزی بگی؟
-داری کجا میری
-خودت میبینی.
-آخه....
بااعصبانیت نگاش کردم دیگه چیزی نگفت.
بعد یک ساعت رسیدیم به سمت پرتگاش رفتم ،با تعجب به بیرون نگاه میکرد پیاده شدم اونم سریع پیاده شد.
-برای چی اومدیم اینجا
رفتم سمتش دستشو گرفتم بردمش سمت پرتگاه ،دستاشو میکشید و جیغ میکشید.
-داری چیکار میکنی...؟؟میخوای بکشی منو؟؟؟..دیونه شدی... ؟؟؟ولم کن......تورو خدا ازیتم نکن......
دستم روشونش گذاشتم و به سمت خودم چرخوندمش قطر های اشک رو صورتش جاری شده بود.باصدای مظلومی گفت:
-معذرت میخوام
خدایا اون درمورد من چی فکر می کرد!!!من میخواستم اونو از پرتگاه بندازم پایین!!!!
-بهم نگاه کن.
به چشمام نگاه کرد.دستموجلوبردم.
-دستمو بگیر.
به دستم نگاه کرد وگرفت و بعد به چشمام نگاه کرد شبیه بچه ها شده بود که از ترسش هرچی بهش بگی انجام بده.
-حالا میخوام همینطوری که هستی به انداز دردت جیغ بکش.
ی قطر اشک از چشماش افتاد.
چیغ میکشید از ته دلش جیغ میکشید بلند جیغ میکشید.
کم کم گلوش گرفت و آروم شد اما همینطوری قطر های اشک میچکید.
-از الان ی زندگی جدید شروع می کنیم باهم
داشتم رانندگی میکردم نور آروم خوابیده بود گوشیم زنگ خورد مامان بود.
-جانم
-آدین کجاین ؟؟ نگرانتون شدیم..
-چیزی نیست تو راهیم الان نورو میرسونم میام
-نه مادر نور چندوقت اینجا میمونن،راستش پدرومادرنوردارن میرن آلمان برای کارپدرش ،نورم چندوقت پیش ما میمونه.
-باشه پس الان میایم خونه،خدافظ
-خدافظ
آروم بغلش کردم و وارد خونه شدم ،توی اتاق رفتم و روی تخت گڋاشتمش
-نور نور بیدارشو لباستو عوض کن.
باصدای خواب آلودگی گفت:
-اوهوم
بزور بلند شد وقدم برمیداشت.یادم باشه هروقت خوابه ازیتش کنم.
۱۰.۸k
۱۸ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.