ظهور ازدواج

ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۵۴۵

از سر پا موندن خسته شده بودم و منظره بدي هم
اروم و مظلوم به جیمز گفتم خسته شدم میشه حداقل بشینیم؟
کلافه نگام کرد و رفت سمت مبلا و کنار هم نشستیم.
اخیشش..
باباش-كي ميخواين ازدواج کنین؟
جیمین تلخ گفت: به زودي.. اما شما دعوت نيستي..مطمین باش..
بهش اخم کردم.
این همه خشمشو درک نمیکردم..
باباش سر تکون داد و گفت: به زودي
و نگاهي به جیمین انداخت که فهمیدم نیاز داره تنها باشن..
شاید با حرف زدن بتونن یه کم از مشکلاتشون رو حل کنن و رابطه
شون بهتر شه..
تند گفتم با اجازه تون من داشتم میرفتم بیرون..شما هم نیاز دارین
تنها باشين.. مزاحمتون نمیشم
جیمین اخم کرد و تند بازومو گرفت و گفت:تو هیچ جا نميري..
بازوشو فشردم و اروم گفتم میرم خونه.. زود میام..
با تاکید گفت: چی گفتم؟ گفتم هیچ جا نميري..
نفسم رو شدید بیرون دادم و با حرص نشستم و زیرلب گفتم خيلي
بد اخلاقي..خيلي..
جیمین از حرصم مهربون بهم لبخند باريکي زد.
اخيش.. بالاخره یه لبخندي زد...
دلم وا شد..
پدرش مهربون :گفت بشین دخترم. من اصلا دلم نمیخواد این نگاه
هاي خاص و جدید پسرم رو از دست بدم..
لبهاي جیمین جمع شد و نگاه ازم کند و خشک گفت تو پدر من نيستي..
دقیقا به همون اندازه اي كه براي من باعث تعجب بود پدرش رو هم
شوکه کرد و تمام صورتش رو غم گرفت
از ناراحتیش بغض کردم
چي جیمین مهربونم رو انقدر خشك و عصبي کرده که انقدر راحت دل
پدرش رو بشکونه؟
پدرش با درد و لرزون گفت: فك ميكني كم زجر کشیدم؟کم تقاص
پس دادم؟
جیمین از لاي دندوناش گفت: خيلي كم خيلي کمتر از اونچه حقت
باشه..
اشك پدرش جاري شد و گرفته سر تکون داد و چشماشو بست و با
درد گفت: من واقعا متاسفم..
چونه ام از بغض لرزید.
جیمین با خشم و درد گفت هزار بار اینو گفتی. اما تاسف تو هيچي رو
درست نمیکنه.. تاسف تو زندگیمو بهم برنمیگردونه .. تاسف تو اشوبي
که به پا کردي رو نمیخوابونه
و خيلي شديد سرفه زد و گفت:برو..واقعا برو..
تلخ گفت:دیدنت عذابم میده..
درمونده و ناراحت به جیمین نگاه کردم.
سرفه شديدي زد و چشماشو بست.
خیلی نگرانش بودم.
از نظر روحی اصلا خوب نبود
پدرش عاجزانه گفت: نمیخواستم اینطور بشه..
جیمین داد زد: اما شد. اون.
و به من نگاه کرد و سرفه زد.
انگار حضور من نمیذاشت ادامه بده.
داغون :گفتم میخوای من برم؟
پردرد و لرزون سر به نه تکون داد و چشماشو بست و سرفه زد.
لرزون گفتم اسپریتو بیارم؟
کلافه سر به نه تکون داد.
دستشو با غم فشردم
پدرش پردرد گفت:تو نميدوني پدر بودن يعني چي جیمین..اميدوارم
یه روز تو هم بفهمي
جیمین دستش روي مبل مشت کرد و با نفرت از باي دندوناش غريد من
هیچ وقت پدري مثل تو نمیشم..
داد زد:هیچ وقت..
دیدگاه ها (۳۷)

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۵۴۶این قضیه خيلي براش دردناك و...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۵۴۷سرمو پایین انداختم و اروم گ...

ظهور ازدواج پارت ۵۴۴واقعا باورم نمیشد این مرد پدر جیمز باشه....

ظهور ازدواج پارت ۵۴۴واقعا باورم نمیشد این مرد پدر جیمز باشه....

و سرمو نوي سینه اش کشید. واي خداي من.. یه دفعه بلند زدم زیر ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط