تیمار
#تیمار
P=6
از در فاصله گرفتم وقتی در باز شد قامت بلند جانگ بین ن رو پرسید جیمین با صدای ضعیف گفت
+جانگ بیا پسر
جانگ به سمت جیمین رفت و مدام باهاش شوخی میکرد مشخص بود خوشحال شده
جیمین گفت
+اصلا نفهمیدم چطور از پشت تیر زدن عوضیا
جانگ گفت
+مادرشونو به عزاشون میشونم حالا ببین به آدما گفتم جمع بشن تو موقعیت مناسب حمله کنیم
من مات مبهوت فقط تماشا میکردم
خدایا اینا چی میگن
اینا رسما مافیا هستن باید سریع از اینجا فرار کنم
خیلی آروم قدم برداشتم و از در زدم بیرون
میدونستم جلوی ورودی بادیگاردها هستن برای همین از داخل پذیرایی پنجره سرتاسر بزرگی بود رو باز کردم و پریدم داخل باغچه
از پشت درخت ها کم کم رفتم پیش نگهبان
چندتا نفس عمیق کشیدم و خیلی آروم و مودب گفتم
_سلام خسته نباشید میشه در رو باز کنید
خیلی خشک گفت
+کسی به من دستور نداده برای خانمی در باز کنم
_بله چون آقای پارک حالشون خوب شده همه درگیر اونجا هستن و وقت نشد اطلاع بدن
یکم چپ چپ نگاهم کرد و گفت اوکی بیا از در کوچیکه داخل اتاق نگهبانی رد شو
کلی توی دلم ذوق کردم و سریع از اونجا زدم بیرون
تا جایی که توان داشتم داخل جنگل میدوییدم
نمیدونستم کجا باید برم فقط میخواستم از شر اونا خلاص شم
خسته شدم کنار یدونه درخت نشستم چند دقیقه نگذشته بود که با کمال تعجب چیزی که شنیدم رو باور نکردم...
خمار تا پارت بعد🏀⚡️
⁵لایک🏀⚡️
¹ کامنت🏀⚡️
¹²⁰ تایی شدن🏀⚡️
آدرس پیجمون🏀⚡️
@bts_bangtonn
P=6
از در فاصله گرفتم وقتی در باز شد قامت بلند جانگ بین ن رو پرسید جیمین با صدای ضعیف گفت
+جانگ بیا پسر
جانگ به سمت جیمین رفت و مدام باهاش شوخی میکرد مشخص بود خوشحال شده
جیمین گفت
+اصلا نفهمیدم چطور از پشت تیر زدن عوضیا
جانگ گفت
+مادرشونو به عزاشون میشونم حالا ببین به آدما گفتم جمع بشن تو موقعیت مناسب حمله کنیم
من مات مبهوت فقط تماشا میکردم
خدایا اینا چی میگن
اینا رسما مافیا هستن باید سریع از اینجا فرار کنم
خیلی آروم قدم برداشتم و از در زدم بیرون
میدونستم جلوی ورودی بادیگاردها هستن برای همین از داخل پذیرایی پنجره سرتاسر بزرگی بود رو باز کردم و پریدم داخل باغچه
از پشت درخت ها کم کم رفتم پیش نگهبان
چندتا نفس عمیق کشیدم و خیلی آروم و مودب گفتم
_سلام خسته نباشید میشه در رو باز کنید
خیلی خشک گفت
+کسی به من دستور نداده برای خانمی در باز کنم
_بله چون آقای پارک حالشون خوب شده همه درگیر اونجا هستن و وقت نشد اطلاع بدن
یکم چپ چپ نگاهم کرد و گفت اوکی بیا از در کوچیکه داخل اتاق نگهبانی رد شو
کلی توی دلم ذوق کردم و سریع از اونجا زدم بیرون
تا جایی که توان داشتم داخل جنگل میدوییدم
نمیدونستم کجا باید برم فقط میخواستم از شر اونا خلاص شم
خسته شدم کنار یدونه درخت نشستم چند دقیقه نگذشته بود که با کمال تعجب چیزی که شنیدم رو باور نکردم...
خمار تا پارت بعد🏀⚡️
⁵لایک🏀⚡️
¹ کامنت🏀⚡️
¹²⁰ تایی شدن🏀⚡️
آدرس پیجمون🏀⚡️
@bts_bangtonn
۳.۳k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.