جانگ هوسوک اون روز ناراحت بودی چون یواشکی شنیده بودی ه

جانگ هوسوک: اون روز ناراحت بودی . چون یواشکی شنیده بودی هوسوک یه نفر رو دوست داره. توی استودیو رقص نشسته بودی. پاهات رو توی دلت جمع کرده بودی و سرت رو روی زانو هات گذاشته بودی و گریه میکردی. ناگهان در استودیو رقص باز شد و هوسوک با یه پلاستیک خوراکی توی دستش هول زده وارد شد. با دیدن حالتت بیشتر استرس گرفت. با سرعت به طرفت اومد. دو زانو رو به روت نشست. دستاش رو روی شونه هات گذاشت و با لحن نگرانی گفت: یاااا دختر همه جا رو دنبالت گشتم کجا بودی؟ چی شده؟ حالت خوبه؟ سرت رو بلند کردی و با چشمای خیس و قرمزت نگاش کردی. با بغض و صدای گرفته جوابش رو دادی : ولم کن. برو پیش کسی که ازش خوشت میاد. با جمله اخرت متوجه شد موضوع چیه. توی چشمات که به خون نشسته بود خیره شد. جلو اومد و لبات رو اروم اما طولانی بوسید. بعد از مدتی جدا شد. پیشونیش رو به پیشونیت چسبوند. گفت : اونی که دوسش دارم خودتی جوجه. چشمکی بهت زد و ادامه داد: بیبی گرلم به حساب میای !

پارک جیمین : به کتابخونه رفته بودید. هردو درحال خوندن یه کتاب بودید. صندلی هاتون بهم چسبیده بود. درحال مطالعه بودی که متوجه شدی نفساش داره به پوستت نزدیک میشه. سرت رو بالا اوردی و بهش خیره شدی. داشت بهت نزدیک تر میشد. متعجب عقب رفتی که کمرت رو گرفت و فاصله بین تون رو از بین برد. میلی متری فاصله داشتید . لب زدی: اوپا چیکار میکنی؟ . حرفت رو قطع کرد و بوسیدت. از شدت تعجب همراهیش نکردی. بعد از چند دقیقه جدا شد و به چشمات که حالا از شدت تعجب گرد شده بود خیره شد. لبخندی زد و همراه با دهنش چشماش هم خندیدن:) صداش توی گوشت پیچید: پرسیدی چیکار می کنم؟ کاری که بخاطر اختلاف سنی مون تا حالا خودم رو کنترل کردم که انجامش ندم. اما امروز دیگه نه!

کیم تهیونگ : به کافه دعوتت کرده بود. منتظرش نشسته بودی که صدای زنگوله در کافه توجه تو رو جلب کرد . خودش بود! لبخندی زدی و براش دست تکون دادی. متقابل لبخندی زد و روی صندلی رو به روت نشست. گفت: متاسفم دیر کردم باید این رو میگرفتم. دسته گلی رو از پشتش بیرون اورد و بهت داد. با ذوق گفتی : ایگو! اوپا! ازت ممنونم خیلیییی قشنگه. بخاطر کیوتی بیش از حدت لبخند مستطیل زد. توی دلت قند اب شد که گفت : قابل شما رو نداره لیدی! ساکت شدی و حس کردی از چیزی معذبه . با لحن مهربونی گفتی : اوپا حالت خوبه؟ نگاهش رو بهت داد و گفت : راستش چیزی هست که باید بگم و خب خیلی بابتش فکر کردم. کنجکاوانه گفتی: یاااا بگو دیگه بعد از این همه سال دوستی از من خجالت میکشی؟ منی که نصف سنت به حساب میام. دستت رو گرفت و بوسید و قفل دستش کرد. صداش رو شنیدی : کاری به فاصله سنی ندارم پشمک. بیا قرار بزاریم.
دیدگاه ها (۶)

جونگ کوک : معمولا با هم مسابقه دو میدادید، اما امروز به طرز ...

هم اتاقی های فان 😁😆😂🤗

سناریو درخواستی:وقتی اختلاف سنی تون زیاده. کیم نامجون: خب رو...

سناریو درخواستی :وقتی برای اولین بار تو رو دیدن و عاشق شدن. ...

چندپارتی☆p.2سرت به یک طرف پرت شد و چند ثانیه فقط زنگ گوش هات...

تو و همسرت، جیمین، هفته‌ی گذشته بحث شدیدی باهم داشتید که بعد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط