سناریو درخواستی
سناریو درخواستی :
وقتی برای اولین بار تو رو دیدن و عاشق شدن.
مکنه لاین
پارک جیمین: درحال گوش کردن به موسیقی بودی و هدفون روی گوشت بود. چشمات رو بسته بودی که یهو یه چیز سفت بهت برخورد کرد و روی زمین افتادی. سرت رو بالا اوردی و با چهره کیوتش رو به رو شدی . بهش خیره شدی که دستش رو به طرفت دراز کرد. با تردید دستش رو گرفتی و بلند شدی. رو به روی هم بودید که گفت : متاسفم من یکم عجله داشتم و شما رو ندیدم. تعظیم کردی و گفتی : نه من باید عذرخواهی کنم، اصلا حواسم نبود چون چشمام رو بسته بودم . معذب بودید ، هردوتون. که به گوشیش پیام اومد. بعد از نگاه کردن به گوشیش سرش رو بلند کرد و صداش توی گوشت پیچید: من باید برم اما میتونیم همدیگه رو فردا همین ساعت همین جا ببینیم؟ فقط بهش خیره نگاه میکردی و هیچی نمیگفتی. که خودش ادامه داد : سکوت تون رو بله در نظر میگیرم. فردا میبینمتون. رفت و تو رو توی همون حالت با حس عجیبی که درونت ایجاد شده بود تنها گذاشت.
کیم تهیونگ: توی کافه نشسته بودی و داشتی کتاب میخوندی. مشتری جدید از در وارد شد. کتاب رو بستی. رفتی تا سفارش مشتری رو بگیری. سرت پایین بود و گفتی : روز بخیر. سفارشتون اقای؟ صداش رو شنیدی: تهیونگ، کیم تهیونگ چشمات گشاد شد. هیچکس توی کافه نبود پس سرت رو بلند کردی و وقتی دیدیش هول شدی. پنیک کردی که خندید و گفت : چی شده؟ چون یه ایدلم نمیتونم خودم تنها به کافه بیام. شک زده گفتی : نه اینطور نیست، فقط اینکه به کافه من اومدید هم شگفت انگیزه هم باعث افتخاره ، خب چی میل دارید اقای کیم؟ لطفا دوتا قهوه تا با هم بخوریم . تعجب کردی و گفتی : چرا برای من؟ خنده مستطیلی کرد. ادامه داد : شاید چون میخوام بگم همین الان بهت حس پیدا کردم؟
جونگ کوک: در حال برگشتن از دانشگاه بودی. به سمت خوابگاه میرفتی. توی راه به شخصی برخورد کردی و باعث افتادن وسایلش کف خیابون شدی. دستت رو جلوی دهنت گذاشتی و هین بلندی کشیدی. دستپاچه گفتی : خدای من شما خوبید؟ من خیلی معذرت میخوام. سرش رو برگردوند. دیدیش، از شدت شوک دهنت باز و بسته می شد اما صدایی در نمیومد. بالاخره به خودت اومدی و اروم لب زدی : شما جونگ کوک نیستید؟ لبخند خرگوشی زد، صداش رو شنیدی:و اگر باشم؟ دست و پاتو گم کردی سریع خم شدی وسایلش رو جمع کردی حتی بهش فرصت ندادی بهت کمک کنه. کیفش رو جلوش گرفتی و سرت رو پایین انداختی: بفرمایید اقای کوک. من واقعا..... حرفت رو قطع کرد: اره میدونم متاسفی، برای جبران این کار امروز رو با من میای سر قرار؟
اینم از این درخواستی
انقدر درخواستی ها پر شده نمیتونم یه تکپارتی بنویسم😂💛
خب دوست دارید فقط براتون سناریو بنویسم؟ بهم بگید جوجو هام. 💛💙
وقتی برای اولین بار تو رو دیدن و عاشق شدن.
مکنه لاین
پارک جیمین: درحال گوش کردن به موسیقی بودی و هدفون روی گوشت بود. چشمات رو بسته بودی که یهو یه چیز سفت بهت برخورد کرد و روی زمین افتادی. سرت رو بالا اوردی و با چهره کیوتش رو به رو شدی . بهش خیره شدی که دستش رو به طرفت دراز کرد. با تردید دستش رو گرفتی و بلند شدی. رو به روی هم بودید که گفت : متاسفم من یکم عجله داشتم و شما رو ندیدم. تعظیم کردی و گفتی : نه من باید عذرخواهی کنم، اصلا حواسم نبود چون چشمام رو بسته بودم . معذب بودید ، هردوتون. که به گوشیش پیام اومد. بعد از نگاه کردن به گوشیش سرش رو بلند کرد و صداش توی گوشت پیچید: من باید برم اما میتونیم همدیگه رو فردا همین ساعت همین جا ببینیم؟ فقط بهش خیره نگاه میکردی و هیچی نمیگفتی. که خودش ادامه داد : سکوت تون رو بله در نظر میگیرم. فردا میبینمتون. رفت و تو رو توی همون حالت با حس عجیبی که درونت ایجاد شده بود تنها گذاشت.
کیم تهیونگ: توی کافه نشسته بودی و داشتی کتاب میخوندی. مشتری جدید از در وارد شد. کتاب رو بستی. رفتی تا سفارش مشتری رو بگیری. سرت پایین بود و گفتی : روز بخیر. سفارشتون اقای؟ صداش رو شنیدی: تهیونگ، کیم تهیونگ چشمات گشاد شد. هیچکس توی کافه نبود پس سرت رو بلند کردی و وقتی دیدیش هول شدی. پنیک کردی که خندید و گفت : چی شده؟ چون یه ایدلم نمیتونم خودم تنها به کافه بیام. شک زده گفتی : نه اینطور نیست، فقط اینکه به کافه من اومدید هم شگفت انگیزه هم باعث افتخاره ، خب چی میل دارید اقای کیم؟ لطفا دوتا قهوه تا با هم بخوریم . تعجب کردی و گفتی : چرا برای من؟ خنده مستطیلی کرد. ادامه داد : شاید چون میخوام بگم همین الان بهت حس پیدا کردم؟
جونگ کوک: در حال برگشتن از دانشگاه بودی. به سمت خوابگاه میرفتی. توی راه به شخصی برخورد کردی و باعث افتادن وسایلش کف خیابون شدی. دستت رو جلوی دهنت گذاشتی و هین بلندی کشیدی. دستپاچه گفتی : خدای من شما خوبید؟ من خیلی معذرت میخوام. سرش رو برگردوند. دیدیش، از شدت شوک دهنت باز و بسته می شد اما صدایی در نمیومد. بالاخره به خودت اومدی و اروم لب زدی : شما جونگ کوک نیستید؟ لبخند خرگوشی زد، صداش رو شنیدی:و اگر باشم؟ دست و پاتو گم کردی سریع خم شدی وسایلش رو جمع کردی حتی بهش فرصت ندادی بهت کمک کنه. کیفش رو جلوش گرفتی و سرت رو پایین انداختی: بفرمایید اقای کوک. من واقعا..... حرفت رو قطع کرد: اره میدونم متاسفی، برای جبران این کار امروز رو با من میای سر قرار؟
اینم از این درخواستی
انقدر درخواستی ها پر شده نمیتونم یه تکپارتی بنویسم😂💛
خب دوست دارید فقط براتون سناریو بنویسم؟ بهم بگید جوجو هام. 💛💙
- ۱۸.۵k
- ۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط