رمان
#گمشده
#part_13
#عــــمـــر
قهومو از روی میز برداشتم...
تا برگشتم جسمی محکم بهم خورد،،سرشو بالا اورد
که سوسنو دیدم...پوفی کشیدم و گفتم
عمر:عادت داری جلو چشماتو نگاه نکنی بخوری به آدما نه؟
سوسن:من چرا هروقت عجله دارم تو جلو راهم سبز میشی؟
عمر:تو چرا با دقت جلوتو نگاه نمیکنی؟
بدون اینکه جوابی بهم بده با عجله از کنارم رد شد...
اون شب همین طوری سریع رفت اشتباه کردم دنبالش نرفتم نخاستم اشتباهمو دوباره تکرار کنم و دنبالش راه افتادم...
بعداز چنددقیقه به سالن بسکتبال رسید
و واردش شد...
پشت در قایم شدم و یواشکی نگاهی انداختم...
بجوز سوسن؛آقا رسول و برک داخل سالن بودن
گوشامو به در چسبوندم تا صداشون رو واضحه بشنوم...
سوسن:چشیده بابا چرا صدام زدی؟
رسولاوزکایا:داداشت دیوونه شده بیا
یکم باهاش حرف بزن
صدای کلافه برک امد...
برک:بابا اینا میخان باما درس بخونن متوجهی؟..
منکه تمام واقعیتو بهت گفتم چرا اینارو راه دادی
رسولاوزکایا:پسرم عاکف این کارو کرد
من نتونستم مانع بشم
برک:با وجود اینا توی مدرسه من دیگه آرامش ندارم...
هربار که میبینمشون یاد اون شب میوفتم
بابا لطفا یکاری کن
رسولاوزکایا:پسرم آروم باش چیزی نیست
آقا رسول به طرف برک رفت و بغلش کرد
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم...
من میدونستم یک چیزی رو میدونن اما نمیگن..
آقا رسول و عاکف بخاطر بچهاشون سکوت کردن...
باید یک نقشه میکشیدم تا همهی حقیقت
رو از زبون خودشون بشنوم!
#part_13
#عــــمـــر
قهومو از روی میز برداشتم...
تا برگشتم جسمی محکم بهم خورد،،سرشو بالا اورد
که سوسنو دیدم...پوفی کشیدم و گفتم
عمر:عادت داری جلو چشماتو نگاه نکنی بخوری به آدما نه؟
سوسن:من چرا هروقت عجله دارم تو جلو راهم سبز میشی؟
عمر:تو چرا با دقت جلوتو نگاه نمیکنی؟
بدون اینکه جوابی بهم بده با عجله از کنارم رد شد...
اون شب همین طوری سریع رفت اشتباه کردم دنبالش نرفتم نخاستم اشتباهمو دوباره تکرار کنم و دنبالش راه افتادم...
بعداز چنددقیقه به سالن بسکتبال رسید
و واردش شد...
پشت در قایم شدم و یواشکی نگاهی انداختم...
بجوز سوسن؛آقا رسول و برک داخل سالن بودن
گوشامو به در چسبوندم تا صداشون رو واضحه بشنوم...
سوسن:چشیده بابا چرا صدام زدی؟
رسولاوزکایا:داداشت دیوونه شده بیا
یکم باهاش حرف بزن
صدای کلافه برک امد...
برک:بابا اینا میخان باما درس بخونن متوجهی؟..
منکه تمام واقعیتو بهت گفتم چرا اینارو راه دادی
رسولاوزکایا:پسرم عاکف این کارو کرد
من نتونستم مانع بشم
برک:با وجود اینا توی مدرسه من دیگه آرامش ندارم...
هربار که میبینمشون یاد اون شب میوفتم
بابا لطفا یکاری کن
رسولاوزکایا:پسرم آروم باش چیزی نیست
آقا رسول به طرف برک رفت و بغلش کرد
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم...
من میدونستم یک چیزی رو میدونن اما نمیگن..
آقا رسول و عاکف بخاطر بچهاشون سکوت کردن...
باید یک نقشه میکشیدم تا همهی حقیقت
رو از زبون خودشون بشنوم!
۲.۰k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.