رمان
#گمشده
#part_14
#دوروکـــ
وارد خونه شدم و کلید رو انداختم روی اپن...
بابا از پلها امد پایین...نگاهی بهم انداخت و گفت
عاکفآتاکول:چرا انقدر دیر کردی؟
شام واسه خودت سفارش بده من نیستم
دستامو دو طرف کانتر گذاشتم و خودمو
بالا کشیدم روش نشستم
دوروک:خونه برک شام خوردم
خواست از خونه بره بیرون که سریع گفتم
دوروک:تو به اون سه تا بورسیه دادی؟
عاکفآتاکول:آره
نیشخندی زدم و سرمو انداختم پایین
دوروک:هر راهی واسه عذاب دادن من پیدا میکنی نه؟
چندقدم نزدیکم شد و گفت
عاکفآتاکول:من فقط گندی که پسرم زده رو دارم جمع میکنم
از روی کانتر پریدم پایین و مماس صورتش ایستادم...
دوروک:کاش فقط یک ذره از مردونگی عمورسول
توی وجودت بود...برک تا حقیقت رو بهش گفت
سریع باور کرد اما تو...هرراهی پیدا میکنی تا بچتو تحقیر کنی
عاکفآتاکول:چون من پسرمو میشناسم...
میدونم چه عوضی هستی
ناباور لبخندی زدم...بیشتراز هرزمان دیگهی
دلم برای مامانم تنگ شد...اگر اون بود
بابا هیچوقت جسارت پیدا نمیکرد با
یکدونه پسرش اینطوری صحبت کنه...
خسته شده بودم از اینکه هربار حرفمو
میزدم اما کسی باور نمیکرد...
دوروک:من عوضیم چون بابام عوضیه...
از کنارش رد شدم و از پلها بالا رفتم...
به اتاقم نرسیده بودم که صداش امد
عاکفآتاکول:حیف عجله دارم...
آخرشب جوابتو میدم دوروک خان
وارد اتاق شدم و درو محکم بستم...
پشت در نشستم و خیره شدم به قاب عکس مامان...
عادت کرده بودم به این همه بیکسی اما باوجود
همهی اینا بعضی شبا دلم بدجور میشکست
#خواهران_برادران #کاردشلریم #kardslrim #رمان #رمان_خواهران_برادران #اسدور #اسیه #سوسعم #ایبرم #دروک #عاکف #خواهر_برادر #اسیه_و_دروک #سوسن #لیزگه
#part_14
#دوروکـــ
وارد خونه شدم و کلید رو انداختم روی اپن...
بابا از پلها امد پایین...نگاهی بهم انداخت و گفت
عاکفآتاکول:چرا انقدر دیر کردی؟
شام واسه خودت سفارش بده من نیستم
دستامو دو طرف کانتر گذاشتم و خودمو
بالا کشیدم روش نشستم
دوروک:خونه برک شام خوردم
خواست از خونه بره بیرون که سریع گفتم
دوروک:تو به اون سه تا بورسیه دادی؟
عاکفآتاکول:آره
نیشخندی زدم و سرمو انداختم پایین
دوروک:هر راهی واسه عذاب دادن من پیدا میکنی نه؟
چندقدم نزدیکم شد و گفت
عاکفآتاکول:من فقط گندی که پسرم زده رو دارم جمع میکنم
از روی کانتر پریدم پایین و مماس صورتش ایستادم...
دوروک:کاش فقط یک ذره از مردونگی عمورسول
توی وجودت بود...برک تا حقیقت رو بهش گفت
سریع باور کرد اما تو...هرراهی پیدا میکنی تا بچتو تحقیر کنی
عاکفآتاکول:چون من پسرمو میشناسم...
میدونم چه عوضی هستی
ناباور لبخندی زدم...بیشتراز هرزمان دیگهی
دلم برای مامانم تنگ شد...اگر اون بود
بابا هیچوقت جسارت پیدا نمیکرد با
یکدونه پسرش اینطوری صحبت کنه...
خسته شده بودم از اینکه هربار حرفمو
میزدم اما کسی باور نمیکرد...
دوروک:من عوضیم چون بابام عوضیه...
از کنارش رد شدم و از پلها بالا رفتم...
به اتاقم نرسیده بودم که صداش امد
عاکفآتاکول:حیف عجله دارم...
آخرشب جوابتو میدم دوروک خان
وارد اتاق شدم و درو محکم بستم...
پشت در نشستم و خیره شدم به قاب عکس مامان...
عادت کرده بودم به این همه بیکسی اما باوجود
همهی اینا بعضی شبا دلم بدجور میشکست
#خواهران_برادران #کاردشلریم #kardslrim #رمان #رمان_خواهران_برادران #اسدور #اسیه #سوسعم #ایبرم #دروک #عاکف #خواهر_برادر #اسیه_و_دروک #سوسن #لیزگه
۳.۱k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.