قسمت ۷
قسمت ۷
*******
"امیر"
رفتم فرودگاه تابلیطاروبگیرم.بعدازگرفتن بلیطایه سررفتیم شرکت تاکاهارو،روبه راه کنم وسفارشات لازم روانجام بدم.من وسپهرتوی اتاق بودیم وسعیدبرای انجام کاری رفته بودبیرون.
سپهر:امیر؟
_بله؟
سپهر:این پسره داره بااحساسات سایه بازی میکنه.
سرموبردم بالاوبه سپهرنگاه کردم وگفتم:کدوم پسره؟
سپهر:همین پسره رایان
_ازکجامیدونی؟
سپهر:دیشب داشتم ازبیرون میومدم که دیدم لابه لای درختاصدای حرف زدن کسی میاددقیق ترکه شدم دیدم همون پسرس فک کنم داشت بایه دخترحرف میزد.
_خب ازکجافهمیدی طرف دختره؟
سپهر:ازطرزحرف زدنش.میگفت عزیزدلم...عشقم...میام نگران نباش وازاین چیزا.
_به سایه گفتی؟
سپهر:نه
_خب واسه چی؟این یه فرصته واسه تو
سپهر:من که مدرکی ندارم که بخوام ثابت کنم.
_راس میگی.بایدبیشترحواسمون به این پسره باشه.
کارام که تموم شدبرگشتم خونه.جزفامیلای درجه یک بقیه رفته بودن.اوناهم تاشب خونمون بودن تاباهامون بیان فرودگاه.قراربودبرای ماه عسل بریم ترکیه تاهم پنداروبهاروببینیم هم اینکه توی شرکت یه کاری داشتم.
چمدونا آماده بودن وهمه باهم راهی فرودگاه شدیم.
******
"نازنین"
بعدازخداحافظی باباباوبقیه سوارهواپیماشدیم ورفتیم به سوی ترکیه.کنارامیرهمه چی برام قشنگ بود.احساس میکردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم.لبخندش امید،دستاش گرمی،آغوشش آرامش وتپش قلبش بهم زندگی میداد.من این خوشبختی رودرکنارامیرداشتم.امیری که باهمه وجودم دوستش داشتم وهمه زندگیم بود.وقتی میدیدم خیلیاباحسرت به امیرنگاه میکنن من باغروربهشون نگاه میکردم چون امیرمال من بوداون آرزوی هرکسیه ولی الان فقط وفقط مال منه.این عشق ذره ذره تووجودمون ریشه زدوروزبه روزبزرگ وبزرگترمیشدوامیدواربودیم تایه روزمیوه هم بده.من قدراین زندگی رومیدونم چون راحت به دستش نیوردم شایدتاوان این عشق کم بوده وهنوزم بایدتاوان دادولی حاضرم بخاطرامیرواین عشق جونمم بدم....
******
"امیر"
ازهواپیماپیاده شدیم.یادقدیماافتادم.روزی که فهمیدم اون بیماری روگرفتم واومدیم اینجا.توهمین کشورباعشقم آشناشدم.توهمین کشورعشقموشناختم.توی فرودگاه پندارودیدم ولی بهارکنارش نبود.
پندار:به به عروس ودامادگل خوش اومدین
همدیگروبغل کردیم.
_چطوری پسر؟
پندار:عالی...
پنداردستشوبه طرف نازنین درازکردوباهم دست دادن.
پندار:چطوری زن داداش؟
نازنین:خوبم مرسی
_پ بهارکو؟
پندار:خونه منتظرتونه.نمیتونست بیاد.
_اتفاقی افتاده؟
پندارخندیدوگفت:نه باباچه اتفاقی؟حالابریم میفهمی.
سوارماشین پندارشدیم ورفتیم سمت خونش.واردخونه که شدیم بهارودیدم که داشت آروم به سمتمون میومد. من ونازنین ازتعجب بهم نگاه کردیم.بهارخندیدوگفت:سلام چراقیافه هاتون اینجوریه؟
پندار:خانومم مثه اینکه تابه حال زن باردارندیدن.
پنداروبهارباهم خندیدن.نازنین زودترازمن ازبهت بیرون اومدورفت سمت بهاروهمدیگروبغل کردن.
نازنین:وروجک باردارمیشی وخبرنمیدی؟!
پندارازشونم زدتابه خودم بیام.رفتم طرف بهاروباهمه وجودم بغلش کردم چقددلم واسش تنگ شده بود.
بهار:داداشی؟بچم کتلت شد.
پندار:هووووی داداش یواش ترماکتلت نمیخوایم نی نی میخوایم.
باخنده ازبهارجداشدم.
_چرابه مانگفتین؟
همه روی مبلانشستیم.
بهار:اگه میگفتیم همتون ازکاروزندگیتون میزدین وپامیشدین ومیومدین اینجا.
نازنین:خب بایدبیایم دیگه توتنهایی اینجا.
بهار:نه اتفاقاکلی دوست اینجاپیداکردیم.واسه کارای خونه هم که پنداریکی رواستخدام کرده.
_خوبه پس معلومه که کاراخوب پیش میره پندار؟
پندار:خداروشکرهمه چی خوبه.
نازنین:چندماهشه حالا؟
بهار:یه هفته دیگه به دنیامیاد.
_پس یه هفته دیگه دایی میشم اره.اخ جوووووون.
پندار:بچمون کتلت نشه فقط.
دوباره همه زدیم زیرخنده.کلی حرف واسه گفتن داشتیم.
بهارونازنین باهم حرف میزدن ومن وپندارباهم گاهی هم بحثامون مشترک میشد.بعدناهاررفتیم استراحت کنیم.
خونه قبلی من که الان مال پنداروبهاربودبزرگ بودوویلایی.ازدرکه واردمیشدی سمت چپ آسانسورشیشه ای قرارداشت که باهاش میرفتی طبقه بالا.ازیه راهروخیلی کوچیک که میگذشتی میرسیدی به یه قسمت ازخونه که میزغذاخوری قرارداشت.باسه تاپله به قسمت پذیرایی میرسیدیم که بایه دست مبل راحتی وتلویزیون پرشده بود.طبقه بالاهم چندتااتاق قرارداشت. پایین هم که آشپزخونه بزرگی قرارداشت که الان خدمتکاراازش استفاده میکردن.بعدازیه چرت بعدازظهر برامون عصرونه آوردن.
پندار:ببین امیربخوای اینجاغریبی کنی وتعارف وازاین جورمسخره بازیامن میدونم وتوفهمیدی؟!
_فهمیدم حسابی.
پندارروبه بهار:جذبه روحال کن.
دم گوش پندارگفتم:نزاشتم جلوخانومت ضایه بشی حالاپرونشو
پندارآروم ترگفت:من نوکرتم هسم پیش زن وبچه ضایم نکن جون
*******
"امیر"
رفتم فرودگاه تابلیطاروبگیرم.بعدازگرفتن بلیطایه سررفتیم شرکت تاکاهارو،روبه راه کنم وسفارشات لازم روانجام بدم.من وسپهرتوی اتاق بودیم وسعیدبرای انجام کاری رفته بودبیرون.
سپهر:امیر؟
_بله؟
سپهر:این پسره داره بااحساسات سایه بازی میکنه.
سرموبردم بالاوبه سپهرنگاه کردم وگفتم:کدوم پسره؟
سپهر:همین پسره رایان
_ازکجامیدونی؟
سپهر:دیشب داشتم ازبیرون میومدم که دیدم لابه لای درختاصدای حرف زدن کسی میاددقیق ترکه شدم دیدم همون پسرس فک کنم داشت بایه دخترحرف میزد.
_خب ازکجافهمیدی طرف دختره؟
سپهر:ازطرزحرف زدنش.میگفت عزیزدلم...عشقم...میام نگران نباش وازاین چیزا.
_به سایه گفتی؟
سپهر:نه
_خب واسه چی؟این یه فرصته واسه تو
سپهر:من که مدرکی ندارم که بخوام ثابت کنم.
_راس میگی.بایدبیشترحواسمون به این پسره باشه.
کارام که تموم شدبرگشتم خونه.جزفامیلای درجه یک بقیه رفته بودن.اوناهم تاشب خونمون بودن تاباهامون بیان فرودگاه.قراربودبرای ماه عسل بریم ترکیه تاهم پنداروبهاروببینیم هم اینکه توی شرکت یه کاری داشتم.
چمدونا آماده بودن وهمه باهم راهی فرودگاه شدیم.
******
"نازنین"
بعدازخداحافظی باباباوبقیه سوارهواپیماشدیم ورفتیم به سوی ترکیه.کنارامیرهمه چی برام قشنگ بود.احساس میکردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم.لبخندش امید،دستاش گرمی،آغوشش آرامش وتپش قلبش بهم زندگی میداد.من این خوشبختی رودرکنارامیرداشتم.امیری که باهمه وجودم دوستش داشتم وهمه زندگیم بود.وقتی میدیدم خیلیاباحسرت به امیرنگاه میکنن من باغروربهشون نگاه میکردم چون امیرمال من بوداون آرزوی هرکسیه ولی الان فقط وفقط مال منه.این عشق ذره ذره تووجودمون ریشه زدوروزبه روزبزرگ وبزرگترمیشدوامیدواربودیم تایه روزمیوه هم بده.من قدراین زندگی رومیدونم چون راحت به دستش نیوردم شایدتاوان این عشق کم بوده وهنوزم بایدتاوان دادولی حاضرم بخاطرامیرواین عشق جونمم بدم....
******
"امیر"
ازهواپیماپیاده شدیم.یادقدیماافتادم.روزی که فهمیدم اون بیماری روگرفتم واومدیم اینجا.توهمین کشورباعشقم آشناشدم.توهمین کشورعشقموشناختم.توی فرودگاه پندارودیدم ولی بهارکنارش نبود.
پندار:به به عروس ودامادگل خوش اومدین
همدیگروبغل کردیم.
_چطوری پسر؟
پندار:عالی...
پنداردستشوبه طرف نازنین درازکردوباهم دست دادن.
پندار:چطوری زن داداش؟
نازنین:خوبم مرسی
_پ بهارکو؟
پندار:خونه منتظرتونه.نمیتونست بیاد.
_اتفاقی افتاده؟
پندارخندیدوگفت:نه باباچه اتفاقی؟حالابریم میفهمی.
سوارماشین پندارشدیم ورفتیم سمت خونش.واردخونه که شدیم بهارودیدم که داشت آروم به سمتمون میومد. من ونازنین ازتعجب بهم نگاه کردیم.بهارخندیدوگفت:سلام چراقیافه هاتون اینجوریه؟
پندار:خانومم مثه اینکه تابه حال زن باردارندیدن.
پنداروبهارباهم خندیدن.نازنین زودترازمن ازبهت بیرون اومدورفت سمت بهاروهمدیگروبغل کردن.
نازنین:وروجک باردارمیشی وخبرنمیدی؟!
پندارازشونم زدتابه خودم بیام.رفتم طرف بهاروباهمه وجودم بغلش کردم چقددلم واسش تنگ شده بود.
بهار:داداشی؟بچم کتلت شد.
پندار:هووووی داداش یواش ترماکتلت نمیخوایم نی نی میخوایم.
باخنده ازبهارجداشدم.
_چرابه مانگفتین؟
همه روی مبلانشستیم.
بهار:اگه میگفتیم همتون ازکاروزندگیتون میزدین وپامیشدین ومیومدین اینجا.
نازنین:خب بایدبیایم دیگه توتنهایی اینجا.
بهار:نه اتفاقاکلی دوست اینجاپیداکردیم.واسه کارای خونه هم که پنداریکی رواستخدام کرده.
_خوبه پس معلومه که کاراخوب پیش میره پندار؟
پندار:خداروشکرهمه چی خوبه.
نازنین:چندماهشه حالا؟
بهار:یه هفته دیگه به دنیامیاد.
_پس یه هفته دیگه دایی میشم اره.اخ جوووووون.
پندار:بچمون کتلت نشه فقط.
دوباره همه زدیم زیرخنده.کلی حرف واسه گفتن داشتیم.
بهارونازنین باهم حرف میزدن ومن وپندارباهم گاهی هم بحثامون مشترک میشد.بعدناهاررفتیم استراحت کنیم.
خونه قبلی من که الان مال پنداروبهاربودبزرگ بودوویلایی.ازدرکه واردمیشدی سمت چپ آسانسورشیشه ای قرارداشت که باهاش میرفتی طبقه بالا.ازیه راهروخیلی کوچیک که میگذشتی میرسیدی به یه قسمت ازخونه که میزغذاخوری قرارداشت.باسه تاپله به قسمت پذیرایی میرسیدیم که بایه دست مبل راحتی وتلویزیون پرشده بود.طبقه بالاهم چندتااتاق قرارداشت. پایین هم که آشپزخونه بزرگی قرارداشت که الان خدمتکاراازش استفاده میکردن.بعدازیه چرت بعدازظهر برامون عصرونه آوردن.
پندار:ببین امیربخوای اینجاغریبی کنی وتعارف وازاین جورمسخره بازیامن میدونم وتوفهمیدی؟!
_فهمیدم حسابی.
پندارروبه بهار:جذبه روحال کن.
دم گوش پندارگفتم:نزاشتم جلوخانومت ضایه بشی حالاپرونشو
پندارآروم ترگفت:من نوکرتم هسم پیش زن وبچه ضایم نکن جون
۳۶.۳k
۱۶ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.