رمان تصادف شیرین قسمت بیست و چهارمداشت گریه میکرد و وسطش

رمان تصادف شیرین قسمت بیست و چهارم:داشت گریه میکرد و وسطش گفت:مرسی!اگه نبودی... و بازم گریه کرد...
با اخم به چشمای بارونیش نگاه میکردم،با اینکه تقریبا شب شده بود،ولی میتونستم چهرش رو راحت ببینم،دماغش به ظاهر عملی بود،ولی معلود بود که عمل نکرده بود،تو دانشگاه علائم عمل بینی رو‌گفته بودن،گلسا هیچکدوم ازاونا رو نداشت،لباش تقریبا برجسته بود... با لرزیدن گوشیم که توی جیبم بود به خودم اومدم و از جیبم درآوردم،مهدی بود...دکمه سبز رنگ رو‌فشار دادم و تماس برقرار شد...
+چی شد داداش؟
-هیچی...
+ینی چی هیچی؟پیداش نکردی؟وایسا منم بیام کجایی؟
پریدم وسط حرفش و گفتم:عههه!عین این پیرزنا میمومی مهدی!نه بابا!پیداش کردم،شما برین،ماهم میایم...دقیق نمی دونم شما کجایین...اینجاهم آنتن قطع و‌وصل میشه،شما برین،ما خودمون میایم...
+باش پس مراقب خودتون باشین،میبینمت
-فعلا
و قطع کردم و برگشتم سمت گلسا که شونه هاش رو بغل کرده بود و به اطراف نگاه میکرد،خواستم چیزی بگم که با صدای رعد و برق نگاه متعجب هردومون چرخید سمت آسمون... درجا بارون شدیدی شروع به باریدن کرد،دستش رو کشیدم و با خودم کشوندمش زیر یکی از درخت های قطور... با صدای لرزونش که ناشی از سرما بود گفت:تو خرداد ماه یه همیچین هوایی؟مگه داریم؟
ادامه در: https//:www.instagram.com/roman_atena
دیدگاه ها (۱)

رمان تصادف شیرین قسمت بیست و پنجم:چیزی نگفتم و با اخم به آسم...

رمان تصادف شیرین قسمت بیست و ششم:بعد از جواب دادن به سوال ها...

رمان تصادف شیرین قسمت بیست و سوم:سریع دویدم‌سمتش ولی افتاد ت...

رمان تصادف شیرین قسمت بیست و دوم:راضی نمی شدن برن،منم چون حو...

جیمین فیک زندگی پارت ۴۰#

_عروسک خانوم من_

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩³⁶بی ادب اصن منو ادم حساب نکرد و رفت نشست پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط