Part⁴⁰
Part⁴⁰
از پنجره اتاق یه گربه اومد توی اتاق...گربه ی سفید و پشمالویی بود..پنجره اتاقمو بستم و به سمت اون گربه رفتم...اولش حالت گاز گرفتن گرفته بود ولی وقتی دستمو چند ثانیه براش بردم جلو صورتشو زیر دستم گذاشت..دره اتاقو باز کردم(لباس قبلیشو داره هااا)تهیونگ بودش
+تهیونگ این گربه اومد توی اتاقم...
_ها...خب؟
+ببین چقد گوگولیهههه
_اوهوم...
+میشه نگهش داریم؟
_خب...باشه
دادمش به تهیونگ و تهیونگم به خدمتکارا گفت تمیزش کنن...لباسامو سریع عوض کردم و رفتم پیش اون گربه.بغلش کردم و بردمش توی سالن که یونا اومد سمتم
×چقد گوگولیههه
+اوهوم...
×ات یه دیقه بیا
+باشه
یونا بردم توی اتاق خودش
×این پسره...جیمین
+خب؟
×زیادی نگام میکنه میترسم دوباره...
+نه نه...فکر نکنم دوباره اون اتفاق بیوفته
×آخه خیلی به گردنم نگاه میکنه
+...چی بگم...نمیدونم..
×ولی خدایی خیلی کراشه مگه نه؟
+اون؟...واسه کسایی که سینگلن آره(لبخند شیطانی)
×یاااا..
+دوسش داری؟
×...
+جوابمو صادقانه بده
×خب...آره...
+(بغلشکرد)بلاخره خره خوشگلم عاشق شد
×(پوکر)
+(دمگوشش)اونم عاشقته
×از کجا میدونی؟(تعجب)
+اوی..هنوز مطمئن نیستم ولی احتمالش زیاده
؛بچه ها بیاین صبحانه بخوریم دیگهههه(از پشت در)
+باشه
×یعنی شنید؟(آروم)
+نمیدونم
ویو جیمین
رفتم دنبالشون که پشت دره اتاق یونا صدا میومد..پشت در وایسادم..یونا؟..عاشقمه؟...همینجور داشتم گوش میکردم و ذوق زیادی داشتم
بهشون گفتم بیان غذا بخورن و رفتم...سره میز نشسته بودم و اتو یونا اومدن که یهو یه گربه از پشت مبل به سمت ات رفت و ات بغلش کرد...اومدن سره میز نشستن و شروع کردیم به خوردن صبحانه.یونا کنارم نشسته بود تهیونگ هم کنار ات..ات دست به غذا نمیزد و فقط داشت اون گربه رو ناز میکرد..به گربه ها حساسیت داشتم..ولی چیزی نگفتم..وقتی ات بدش بیاد قطعا دوست صمیمیش هم بدش میاد..همینطور که داشتم غذامو میخوردم به خاطر حساسیتم سرفه ی شدید گرفتم که فکر کردن غذا پریده توی گلوم...
×جیمین شی خوبی؟
+جیمین خوبیییی؟؟؟
_حالت خوبه؟(سرد)
؛آره...
+دروغ نگو
_خر نیستیم حرفتو باور کنیم
×اتفاقی افتاده؟
_حساسیت داری؟(نیشخند)
؛به چی؟
_گربه(لبخند ملیح)
؛من؟..نه
+جیمین واقعا حساسیت داری؟
؛نه نه
_صبر کن(گربهروبردجلو)
؛(سرفه)
_(پوزخند)سعی کن خوب دروغ بگی
+(گربه رو برد عقب)جیمین ببخشید
؛مهم نیست...غذاتونو بخورید
لایک:⁴⁵
کامنت:⁴⁰
از پنجره اتاق یه گربه اومد توی اتاق...گربه ی سفید و پشمالویی بود..پنجره اتاقمو بستم و به سمت اون گربه رفتم...اولش حالت گاز گرفتن گرفته بود ولی وقتی دستمو چند ثانیه براش بردم جلو صورتشو زیر دستم گذاشت..دره اتاقو باز کردم(لباس قبلیشو داره هااا)تهیونگ بودش
+تهیونگ این گربه اومد توی اتاقم...
_ها...خب؟
+ببین چقد گوگولیهههه
_اوهوم...
+میشه نگهش داریم؟
_خب...باشه
دادمش به تهیونگ و تهیونگم به خدمتکارا گفت تمیزش کنن...لباسامو سریع عوض کردم و رفتم پیش اون گربه.بغلش کردم و بردمش توی سالن که یونا اومد سمتم
×چقد گوگولیههه
+اوهوم...
×ات یه دیقه بیا
+باشه
یونا بردم توی اتاق خودش
×این پسره...جیمین
+خب؟
×زیادی نگام میکنه میترسم دوباره...
+نه نه...فکر نکنم دوباره اون اتفاق بیوفته
×آخه خیلی به گردنم نگاه میکنه
+...چی بگم...نمیدونم..
×ولی خدایی خیلی کراشه مگه نه؟
+اون؟...واسه کسایی که سینگلن آره(لبخند شیطانی)
×یاااا..
+دوسش داری؟
×...
+جوابمو صادقانه بده
×خب...آره...
+(بغلشکرد)بلاخره خره خوشگلم عاشق شد
×(پوکر)
+(دمگوشش)اونم عاشقته
×از کجا میدونی؟(تعجب)
+اوی..هنوز مطمئن نیستم ولی احتمالش زیاده
؛بچه ها بیاین صبحانه بخوریم دیگهههه(از پشت در)
+باشه
×یعنی شنید؟(آروم)
+نمیدونم
ویو جیمین
رفتم دنبالشون که پشت دره اتاق یونا صدا میومد..پشت در وایسادم..یونا؟..عاشقمه؟...همینجور داشتم گوش میکردم و ذوق زیادی داشتم
بهشون گفتم بیان غذا بخورن و رفتم...سره میز نشسته بودم و اتو یونا اومدن که یهو یه گربه از پشت مبل به سمت ات رفت و ات بغلش کرد...اومدن سره میز نشستن و شروع کردیم به خوردن صبحانه.یونا کنارم نشسته بود تهیونگ هم کنار ات..ات دست به غذا نمیزد و فقط داشت اون گربه رو ناز میکرد..به گربه ها حساسیت داشتم..ولی چیزی نگفتم..وقتی ات بدش بیاد قطعا دوست صمیمیش هم بدش میاد..همینطور که داشتم غذامو میخوردم به خاطر حساسیتم سرفه ی شدید گرفتم که فکر کردن غذا پریده توی گلوم...
×جیمین شی خوبی؟
+جیمین خوبیییی؟؟؟
_حالت خوبه؟(سرد)
؛آره...
+دروغ نگو
_خر نیستیم حرفتو باور کنیم
×اتفاقی افتاده؟
_حساسیت داری؟(نیشخند)
؛به چی؟
_گربه(لبخند ملیح)
؛من؟..نه
+جیمین واقعا حساسیت داری؟
؛نه نه
_صبر کن(گربهروبردجلو)
؛(سرفه)
_(پوزخند)سعی کن خوب دروغ بگی
+(گربه رو برد عقب)جیمین ببخشید
؛مهم نیست...غذاتونو بخورید
لایک:⁴⁵
کامنت:⁴⁰
۱۲.۲k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.