پارت 48
پارت 48
ات
دیگه شب شده بود شام رو درست کردم و میزو چیدم همه نشستن وقتی صندلی جیمین رو دیدم
که بازم بغضم گرفت جیمین کجای
رفتم تویه آشپز خانه هونگجه واسم غذا گذاشت ولی من نمیدونم چرا اشتها نداشتم
هونگجه: دوشیزه چرا نمیخورید
ات: اشتها ندارم
اونا غذا خوردن میز رو جمع کردم و ظرف ها رو شستم آشپزخانه زو تمیز کردم خیلی خسته شدم
تصمیم گرفتم برم بیرون تویه حیات یکم قدم بزنم
داشتم تویه حیات قدم میزدم که یکی یه سطل آب روم ریخت
دامیا: هی هواسم نبود{ با خنده}
ات: چیکار کردی خیس شدم مگه نمبینی هوا سرده
دامیا:میبینم بخاطر همین آب روت ریختم
ات:خیلی بدی بجنس
دامیا:به کی میگی بجنس
ات: آره میگم
دامیا با تمام زورش منو هول داد نزدیک بود بیافتم
که یکی منو گرفت
جین: دامیا چیکار میکنی{ با داد}
دامیا: جین سره من داد میزنی
جین: دیگه نبینم ات رو اذیت کنی
دامیا: پس که اینطور باشه
من میرم اتاقم
ات: خیلی ممنونم پرنس جین
جین: کاری نکردم
ات: پرنس جیمین کجاست
جین:جیمین رفته دنبال چیزی اما نگران نباش زود بر میگرده
ات: باشه من میرم اتاقم
رفتم بالا تو اتاقم رویه تخت دراز کشیدم و شروع به گریه کردم جیمین کجای
گریه شده بود کاره هر شبم
به فکره جیمین بودم که خوابم برد
م/جین
صبح زود بلند شدم و میدونستم که ات از این پله ها میاد پایین از همه زود تر بیدار میشه و رفتم پله ها رو روغنی کردم تا ات بیافته و بچش بمیره
بعد از اینکه پله ها رو روغنی کردم زود رفتم اتاقم تا کسی منو نبینه
ات
صبح زود بلند شدم که صبحانه درست کنم خیلی هم حالت تهوع داشتم از اتاق خارج شدم رفتم سمته پله ها داشتم از پله ها میرفتم پایین که پام لیز خورد و تعادلم رو از دست دادم و افتادم از خیلی پله افتادم پایین و دیگه چیزی متوجه نشدم فقط دردی تویه شکمم حس کردم و داد زدم و بیهوش شدم
میدونم جای حساسی تمومش کردم پس تو خماری بمونید
این داستان ادامه دارد
ات
دیگه شب شده بود شام رو درست کردم و میزو چیدم همه نشستن وقتی صندلی جیمین رو دیدم
که بازم بغضم گرفت جیمین کجای
رفتم تویه آشپز خانه هونگجه واسم غذا گذاشت ولی من نمیدونم چرا اشتها نداشتم
هونگجه: دوشیزه چرا نمیخورید
ات: اشتها ندارم
اونا غذا خوردن میز رو جمع کردم و ظرف ها رو شستم آشپزخانه زو تمیز کردم خیلی خسته شدم
تصمیم گرفتم برم بیرون تویه حیات یکم قدم بزنم
داشتم تویه حیات قدم میزدم که یکی یه سطل آب روم ریخت
دامیا: هی هواسم نبود{ با خنده}
ات: چیکار کردی خیس شدم مگه نمبینی هوا سرده
دامیا:میبینم بخاطر همین آب روت ریختم
ات:خیلی بدی بجنس
دامیا:به کی میگی بجنس
ات: آره میگم
دامیا با تمام زورش منو هول داد نزدیک بود بیافتم
که یکی منو گرفت
جین: دامیا چیکار میکنی{ با داد}
دامیا: جین سره من داد میزنی
جین: دیگه نبینم ات رو اذیت کنی
دامیا: پس که اینطور باشه
من میرم اتاقم
ات: خیلی ممنونم پرنس جین
جین: کاری نکردم
ات: پرنس جیمین کجاست
جین:جیمین رفته دنبال چیزی اما نگران نباش زود بر میگرده
ات: باشه من میرم اتاقم
رفتم بالا تو اتاقم رویه تخت دراز کشیدم و شروع به گریه کردم جیمین کجای
گریه شده بود کاره هر شبم
به فکره جیمین بودم که خوابم برد
م/جین
صبح زود بلند شدم و میدونستم که ات از این پله ها میاد پایین از همه زود تر بیدار میشه و رفتم پله ها رو روغنی کردم تا ات بیافته و بچش بمیره
بعد از اینکه پله ها رو روغنی کردم زود رفتم اتاقم تا کسی منو نبینه
ات
صبح زود بلند شدم که صبحانه درست کنم خیلی هم حالت تهوع داشتم از اتاق خارج شدم رفتم سمته پله ها داشتم از پله ها میرفتم پایین که پام لیز خورد و تعادلم رو از دست دادم و افتادم از خیلی پله افتادم پایین و دیگه چیزی متوجه نشدم فقط دردی تویه شکمم حس کردم و داد زدم و بیهوش شدم
میدونم جای حساسی تمومش کردم پس تو خماری بمونید
این داستان ادامه دارد
۳.۸k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.