پارت47
پارت47
ات: صبح زود بلند شدم و رفتم آشپزخانه و مشغول صبحانه درست کردن شدم و تو این فکر بودم که جیمین چیکار میکنه و کجاست تو این دوهفته کجا بوده چرا نمیاد با صدای هونگجه از افکارم اومدم بیرون
هونگجه: دوشیزه پادشاه شما رو خواسته
ات: باشه الان میام
زود با هونگجه رفتم اتاقی که پادشاه توش بود
اجازه ورود خواستم و رفتم داخل اتاق
پادشاه: فقط یه سوال ازت می پرسم و تو هم راستشو بهم میگی تو اون برگه ها رو واسیه کی فرستادی
ات: من اصلا اون برگه ها رو ندیدم
پادشاه : گفتم راستشو بگو {با داد}
ات: به خدا راستشو میگم
پادشاه :گمشو بیرون زود
ات: چشم {با بغض }
از اتاق رفتم بیرون به سمته آشپز خانه
م/جین
یجور دارویی ریختم تویه یه لیوان آب میوه و از مینگجا دادم تا به ات بده که بچش سقط بشه من عمرن اجازه نمیدم ات بچش به دنیا بیاد
ات
رفتم تو آشپز خانه دیدم بقیه خدمتکار ها صبحانه رو درست کردن و بردن براشون منم همونجا تویه آشپز خانه نشستم داشتم به این فکر میکردم که جیمین کجاست چرا نمیاد که مینگجا صدام زد
مینگجا: دوشیزه این رو بخورید حالتون خوب نیست سرگیجه دارید اینو بخورید
ات: خیلی ممنونم بدش
لیوان رو از دسته مینگجا گرفتم وهمینکه میخواستم بنوشمش یهو سرگیجه گرفتم و لیوان از دستم افتاد و شکست
م/جین
داشتم ات رو نگاه میکردم که اون آب میوه رو بخوره که یهو لیوان از دستش افتاد و شکست
اوف لعنتی باید اونو می خوردش
ات: ببخشید از دستم افتاد
مینگجا:اشکالی نداره
ات
صبحانه مو خوردم خیلی هم سرگیجه داشتم
عصر شده بود منم رفتم تویه حیات قدم میزدم ابر ها جلوی آفتاب رو گرفته بود همیه آسمان ابر بود
واقعا روزه گرفته ای بود
☆نویسنده☆
☆این هوا هوایه دل منه⛅⛅☆
این دستان ادامه دارد
ات: صبح زود بلند شدم و رفتم آشپزخانه و مشغول صبحانه درست کردن شدم و تو این فکر بودم که جیمین چیکار میکنه و کجاست تو این دوهفته کجا بوده چرا نمیاد با صدای هونگجه از افکارم اومدم بیرون
هونگجه: دوشیزه پادشاه شما رو خواسته
ات: باشه الان میام
زود با هونگجه رفتم اتاقی که پادشاه توش بود
اجازه ورود خواستم و رفتم داخل اتاق
پادشاه: فقط یه سوال ازت می پرسم و تو هم راستشو بهم میگی تو اون برگه ها رو واسیه کی فرستادی
ات: من اصلا اون برگه ها رو ندیدم
پادشاه : گفتم راستشو بگو {با داد}
ات: به خدا راستشو میگم
پادشاه :گمشو بیرون زود
ات: چشم {با بغض }
از اتاق رفتم بیرون به سمته آشپز خانه
م/جین
یجور دارویی ریختم تویه یه لیوان آب میوه و از مینگجا دادم تا به ات بده که بچش سقط بشه من عمرن اجازه نمیدم ات بچش به دنیا بیاد
ات
رفتم تو آشپز خانه دیدم بقیه خدمتکار ها صبحانه رو درست کردن و بردن براشون منم همونجا تویه آشپز خانه نشستم داشتم به این فکر میکردم که جیمین کجاست چرا نمیاد که مینگجا صدام زد
مینگجا: دوشیزه این رو بخورید حالتون خوب نیست سرگیجه دارید اینو بخورید
ات: خیلی ممنونم بدش
لیوان رو از دسته مینگجا گرفتم وهمینکه میخواستم بنوشمش یهو سرگیجه گرفتم و لیوان از دستم افتاد و شکست
م/جین
داشتم ات رو نگاه میکردم که اون آب میوه رو بخوره که یهو لیوان از دستش افتاد و شکست
اوف لعنتی باید اونو می خوردش
ات: ببخشید از دستم افتاد
مینگجا:اشکالی نداره
ات
صبحانه مو خوردم خیلی هم سرگیجه داشتم
عصر شده بود منم رفتم تویه حیات قدم میزدم ابر ها جلوی آفتاب رو گرفته بود همیه آسمان ابر بود
واقعا روزه گرفته ای بود
☆نویسنده☆
☆این هوا هوایه دل منه⛅⛅☆
این دستان ادامه دارد
۴.۵k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.