پارت 50
پارت 50
ات
چشمام رو باز کردم و هیچکس تویه اتاق نبود
یکم گذشت دکتر اومد پیشم دکتر داشت حرف میزد که م/جین: اومد داخل
م/جین: آقای دکتر اون دکتر قصر ما کجا هستن
دکتر: ایشون نخواستن دیگه دکتر قصر باشن رفتن من به جاشون اومدم
م/جین: باشه میتونید برید
دکتر: راستش من یه چیزی میخوام بگم
م/جین:گفتم برو بیرون {با داد}
دکتر : چشم
ات: اینجا چیکار میکنید {با بیحالی }
م/جین: میدونی وقتی شنیدم از پله ها افتادی پایین چقدر خوشحال شدم با خودم فکر کردم مطمئنم میمیری
ات: شما چرا اینجوری میگید {با بیحالی}
م/جین:آنقدر با مظلومیت باهام حرف نزن {با داد}
ات: شما بد نبودین چتون شده {با بیحالی}
م/جین: خفشو دختریه احمق تو باید بمیری
ات: چی آخه چرا
وقتی گفتم چرا م/جین: دستش رو بلند کردن و میخواستن بهم سیلی بزنن منم جونی نداشتم که جلوشان رو بگیرم همینکه میخواست منو بزنه یکی دسشتو گرفت
جیمین: شما حق ندارید دست رویه همسر حامله من بلند کنید {اخرشو با داد گفت}
ات
وقتی جیمینو دیدم اشک تویه چشمام جمع شد
م/جین: پسریه گستاخ دستمو ول کن
جیمین: ول کردم و حالا هم برید بیرون زود بعدن حرف میزنیم
م/جین: ای بی ادب خودم ادبت میکنم
{در حال رفتن از اتاق}
جیمین: باشه حتمآ منتظرتون هستم
وقتی به ات نگاه کردم داشت گریه میکرد
ات: کجا بودی {با گریه }
جیمین: آروم باش گریه نکن
رفتم جلو و بغلش کردم
ات
جیمین بغلم کرد و منم سرمو گذاشتم رویه سینش و از تحه دلم گریه میکردم
جیمین
موهاشو نوازش میکردم و بوسه ای رویه موهاش می ذاشتم
ات
یکم گذشت از بغله جیمین اومدم بیرون
جیمین: پرنسسم تو داری مامان میشی
ت: چی من دارم مامان میشم من حاملم
جیمین: آره پرنسسم من دارم بابا میشم
ات: م من خیلی خوشحالم {با ذوق }
جیمین:منم خیلی خوشحالم
و صورتشو قاب دستام کردم و لبامو گذاشتم رویه لباش و بوسیدمش
ات
بعد از چند مین ازهم جدا شدیم
جیمین: یکم دراز بکش هنوز حالت خوب نشده
ات: باشه پرنسم اما تو از کجا فهمیدی
که من حاملم
جیمین: وقتی می اومدم پیشت دکتر بهم گفت
الان تو دراز بکش و استراحت کنید
پتو رو روش کشید
ات
دسته جیمینو گرفته بودم و حتا یه لحظه هم دستشو ولی نکردم
یکم بعد چشمام سنگینی رفت و خوابم برد
این داستان ادامه دارد
ات
چشمام رو باز کردم و هیچکس تویه اتاق نبود
یکم گذشت دکتر اومد پیشم دکتر داشت حرف میزد که م/جین: اومد داخل
م/جین: آقای دکتر اون دکتر قصر ما کجا هستن
دکتر: ایشون نخواستن دیگه دکتر قصر باشن رفتن من به جاشون اومدم
م/جین: باشه میتونید برید
دکتر: راستش من یه چیزی میخوام بگم
م/جین:گفتم برو بیرون {با داد}
دکتر : چشم
ات: اینجا چیکار میکنید {با بیحالی }
م/جین: میدونی وقتی شنیدم از پله ها افتادی پایین چقدر خوشحال شدم با خودم فکر کردم مطمئنم میمیری
ات: شما چرا اینجوری میگید {با بیحالی}
م/جین:آنقدر با مظلومیت باهام حرف نزن {با داد}
ات: شما بد نبودین چتون شده {با بیحالی}
م/جین: خفشو دختریه احمق تو باید بمیری
ات: چی آخه چرا
وقتی گفتم چرا م/جین: دستش رو بلند کردن و میخواستن بهم سیلی بزنن منم جونی نداشتم که جلوشان رو بگیرم همینکه میخواست منو بزنه یکی دسشتو گرفت
جیمین: شما حق ندارید دست رویه همسر حامله من بلند کنید {اخرشو با داد گفت}
ات
وقتی جیمینو دیدم اشک تویه چشمام جمع شد
م/جین: پسریه گستاخ دستمو ول کن
جیمین: ول کردم و حالا هم برید بیرون زود بعدن حرف میزنیم
م/جین: ای بی ادب خودم ادبت میکنم
{در حال رفتن از اتاق}
جیمین: باشه حتمآ منتظرتون هستم
وقتی به ات نگاه کردم داشت گریه میکرد
ات: کجا بودی {با گریه }
جیمین: آروم باش گریه نکن
رفتم جلو و بغلش کردم
ات
جیمین بغلم کرد و منم سرمو گذاشتم رویه سینش و از تحه دلم گریه میکردم
جیمین
موهاشو نوازش میکردم و بوسه ای رویه موهاش می ذاشتم
ات
یکم گذشت از بغله جیمین اومدم بیرون
جیمین: پرنسسم تو داری مامان میشی
ت: چی من دارم مامان میشم من حاملم
جیمین: آره پرنسسم من دارم بابا میشم
ات: م من خیلی خوشحالم {با ذوق }
جیمین:منم خیلی خوشحالم
و صورتشو قاب دستام کردم و لبامو گذاشتم رویه لباش و بوسیدمش
ات
بعد از چند مین ازهم جدا شدیم
جیمین: یکم دراز بکش هنوز حالت خوب نشده
ات: باشه پرنسم اما تو از کجا فهمیدی
که من حاملم
جیمین: وقتی می اومدم پیشت دکتر بهم گفت
الان تو دراز بکش و استراحت کنید
پتو رو روش کشید
ات
دسته جیمینو گرفته بودم و حتا یه لحظه هم دستشو ولی نکردم
یکم بعد چشمام سنگینی رفت و خوابم برد
این داستان ادامه دارد
۳.۵k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.