پارت 46
پارت 46
دامیا: زود اینا رو بپوش و بیا تویه آشپز خانه
ات: من نمیخوام خدمتکار باشم
دامیا: تو حقه اینو نداری که اعتراض کنی زود بیا
ات
دامیا از اتاق رفت بیرون منم مجبور شدم اون لباس ها رو بپوشم خیلی لباس زشتی بود مثله لباش های بدبخت ها بود از اتاق خارج شدم و رفتم پایین تویه سالون مادر نشسته بود منم بی سر صدا از کنارش رد میشدم که صدام زد
م /ج: ای دختریه احمق بخاطر تو پسرمو از قصر بیرون کردن
ات: اما من اصلا به اون برگه ها دست هم نزدم بخدا راستشو میگم
م/ج: صدات رو به بر باید ادب بشی
ات: اما من که کاری نکر
با سیلی که مادر جیمین بهم زد حرفم قط شد
و افتادم رویه زمین
م/ج: باید حده تو بدونی الانم پاشو برو آشپز خانه رو تمیز کن
ات: با ..باشه
رفتم به سمته آشپزخانه اشکام میریختن رفتم تو آشپز خانه و مشغول تمیز کردن ظرفا شدم چند ساعت سره پا بودم و داشتم ظرف میشستم بعد از شستن کلی ظرف ها نشستم
هونگجه: دوشیزه خسته شدین
ات: نه خسته نشدم
م/جین: هی ات پاشو این آشپز خانه رو تمیز کن ات: میبیند که آشپزخانه تمیزه
م/جین
از دسته خدمتکارا قهوه های که درست کرده بودن رو گرفتم و ریختم رویه زمین
حالا تمیزش کن
ات: اما شما
م/جین: پاشو زود
ات
بلند شدم و زمینو تمیز میکردم و دونه دونه اشکام میریختن و میگفتم جیمین کجای
کله روز رو کار کردم قصره به این بزرگی رو تمیز کردم و واسیه شب شام درست کردم و میز رو چیدم همه نشستن سره میز وقتی از دور نگاهشون میکردم که جیمین نیست بغضم گرفت و زود رفتم تویه آشپز خانه نشستم
هونگجه: دوشیزه بیاید غذا رو بخورید
ات: باشه
همیه غذای رو خوردم نمیدونم چرا این چند مدت آنقدر غذا می خورم
اونا غذا خوردن منم رفتم میزو جمع کردم و ظرف هارو شستم و میرفتم تو اتاقم که دامیا جلوی اتاقم و ایستاده بود
دامیا: هی فردا زود بیدار شو و صبحانه درست کن
ات: باشه
رفتم داخل اتاقم و لباسم رو عوض کردم و رویه تخت دراز کشیدم اوف امروز آنقدر خسته شدم که دیگه نای بلند شدن نداشتم اون طرف تخت رو دیدم و
دستمو گذاشتم رویه جایی که جیمین می خوابید
و بغضم گرفت و اشکام ریخت
جیمین کجای خیلی دلم برات تنگ شده تو گفتی تنهام نمیزاری{ با گریه }
چند ساعت بیدار بودم و فقط داشتم گریه میکردم
دیگه کم کم خوابم برد
این دستان ادامه دارد
دامیا: زود اینا رو بپوش و بیا تویه آشپز خانه
ات: من نمیخوام خدمتکار باشم
دامیا: تو حقه اینو نداری که اعتراض کنی زود بیا
ات
دامیا از اتاق رفت بیرون منم مجبور شدم اون لباس ها رو بپوشم خیلی لباس زشتی بود مثله لباش های بدبخت ها بود از اتاق خارج شدم و رفتم پایین تویه سالون مادر نشسته بود منم بی سر صدا از کنارش رد میشدم که صدام زد
م /ج: ای دختریه احمق بخاطر تو پسرمو از قصر بیرون کردن
ات: اما من اصلا به اون برگه ها دست هم نزدم بخدا راستشو میگم
م/ج: صدات رو به بر باید ادب بشی
ات: اما من که کاری نکر
با سیلی که مادر جیمین بهم زد حرفم قط شد
و افتادم رویه زمین
م/ج: باید حده تو بدونی الانم پاشو برو آشپز خانه رو تمیز کن
ات: با ..باشه
رفتم به سمته آشپزخانه اشکام میریختن رفتم تو آشپز خانه و مشغول تمیز کردن ظرفا شدم چند ساعت سره پا بودم و داشتم ظرف میشستم بعد از شستن کلی ظرف ها نشستم
هونگجه: دوشیزه خسته شدین
ات: نه خسته نشدم
م/جین: هی ات پاشو این آشپز خانه رو تمیز کن ات: میبیند که آشپزخانه تمیزه
م/جین
از دسته خدمتکارا قهوه های که درست کرده بودن رو گرفتم و ریختم رویه زمین
حالا تمیزش کن
ات: اما شما
م/جین: پاشو زود
ات
بلند شدم و زمینو تمیز میکردم و دونه دونه اشکام میریختن و میگفتم جیمین کجای
کله روز رو کار کردم قصره به این بزرگی رو تمیز کردم و واسیه شب شام درست کردم و میز رو چیدم همه نشستن سره میز وقتی از دور نگاهشون میکردم که جیمین نیست بغضم گرفت و زود رفتم تویه آشپز خانه نشستم
هونگجه: دوشیزه بیاید غذا رو بخورید
ات: باشه
همیه غذای رو خوردم نمیدونم چرا این چند مدت آنقدر غذا می خورم
اونا غذا خوردن منم رفتم میزو جمع کردم و ظرف هارو شستم و میرفتم تو اتاقم که دامیا جلوی اتاقم و ایستاده بود
دامیا: هی فردا زود بیدار شو و صبحانه درست کن
ات: باشه
رفتم داخل اتاقم و لباسم رو عوض کردم و رویه تخت دراز کشیدم اوف امروز آنقدر خسته شدم که دیگه نای بلند شدن نداشتم اون طرف تخت رو دیدم و
دستمو گذاشتم رویه جایی که جیمین می خوابید
و بغضم گرفت و اشکام ریخت
جیمین کجای خیلی دلم برات تنگ شده تو گفتی تنهام نمیزاری{ با گریه }
چند ساعت بیدار بودم و فقط داشتم گریه میکردم
دیگه کم کم خوابم برد
این دستان ادامه دارد
۴.۸k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.