پارت
---
#پارت_۹
اون شب، خوابم نبرد.
نه از ترس، نه از درد…
از فکر اون لحظه، کنار پیانو، با دستهایی که دیگه نمیخواستن منو بشکنن.
اما این آرامش زیادی طول نکشید.
صبح که بیدار شدم، فضای عمارت عجیب بود. ساکتتر از همیشه.
نگاههای سنگین، زمزمههای مبهم، و صدای درِ دفتر رئیس… بسته بود. غیرعادی.
پشت در وایستادم. قلبم میکوبید.
در نیمهباز شد. صدای مردی ناشناس میاومد.
+با اون دختر زیادی مهربون شدی، رئیس.
جونگکوک:
_موضوع تو نیست. اون فقط خدمتکاره.
+خدمتکار؟ یا چیزی بیشتر؟
مرد خندید. صدای تمسخرش عمیق بود.
جونگکوک هیچ نگفت.
+فقط مراقب باش، رئیس… احساس، برای آدمایی مثل ما سمه.
همون لحظه، پام روی زمین صدا کرد. سکوت افتاد.
در کامل باز شد. اون مرد با نگاهی مشکوک از کنارم رد شد.
جونگکوک زل زد بهم. اخماش درهم بود.
_شنیدی؟
+بله… متاسفم. نباید گوش میدادم.
_مشکلی نیست… چون همهچی قراره از این به بعد سختتر بشه.
+یعنی چی؟
نزدیکم شد. اونقدر نزدیک که نفسهام تو سینه حبس شد.
_دارن زیر پام مین میکارن. همه منتظر یه لغزشن… و تو، نقطه ضعفی که هر لحظه ممکنه باعث سقوطم بشی.
+اگه واقعا اینطور فکر میکنید… پس چرا منو اینجا نگه میدارید؟
چشماش پر از جنگ بود. درونیترین جدالی که دیده بودم.
_چون لعنت به این حس…
آروم گفت، انگار خودش هم ازش بیزاره.
_تو رو میخوام، حتی وقتی میدونم نباید بخوامت.
اون لحظه، بیهوا، لبهاش با شدت به لبهام خورد.
نه مثل شب پیانو…
اینبار تلخ، پر از خشم و ترس و عطش سرکوبشده.
بوسهای که بیشتر درد داشت تا لذت.
بوسهای که گفت: "دوستت دارم"
اما فریاد زد: "فرار کن… چون من خطرناکم."
ازم فاصله گرفت. نفسنفس میزد. چشمهاش قرمز بودن.
_برو هانا. تا هنوز میتونم عقب نگهت دارم… برو.
ولی من فقط ایستاده بودم. با لبهایی که میسوخت… و قلبی که داشت سقوط میکرد.
---
حمایت فراموش نشه
اگه لایک کنی به حونگکوک میگم بیاد تو خوابت😉😂
#پارت_۹
اون شب، خوابم نبرد.
نه از ترس، نه از درد…
از فکر اون لحظه، کنار پیانو، با دستهایی که دیگه نمیخواستن منو بشکنن.
اما این آرامش زیادی طول نکشید.
صبح که بیدار شدم، فضای عمارت عجیب بود. ساکتتر از همیشه.
نگاههای سنگین، زمزمههای مبهم، و صدای درِ دفتر رئیس… بسته بود. غیرعادی.
پشت در وایستادم. قلبم میکوبید.
در نیمهباز شد. صدای مردی ناشناس میاومد.
+با اون دختر زیادی مهربون شدی، رئیس.
جونگکوک:
_موضوع تو نیست. اون فقط خدمتکاره.
+خدمتکار؟ یا چیزی بیشتر؟
مرد خندید. صدای تمسخرش عمیق بود.
جونگکوک هیچ نگفت.
+فقط مراقب باش، رئیس… احساس، برای آدمایی مثل ما سمه.
همون لحظه، پام روی زمین صدا کرد. سکوت افتاد.
در کامل باز شد. اون مرد با نگاهی مشکوک از کنارم رد شد.
جونگکوک زل زد بهم. اخماش درهم بود.
_شنیدی؟
+بله… متاسفم. نباید گوش میدادم.
_مشکلی نیست… چون همهچی قراره از این به بعد سختتر بشه.
+یعنی چی؟
نزدیکم شد. اونقدر نزدیک که نفسهام تو سینه حبس شد.
_دارن زیر پام مین میکارن. همه منتظر یه لغزشن… و تو، نقطه ضعفی که هر لحظه ممکنه باعث سقوطم بشی.
+اگه واقعا اینطور فکر میکنید… پس چرا منو اینجا نگه میدارید؟
چشماش پر از جنگ بود. درونیترین جدالی که دیده بودم.
_چون لعنت به این حس…
آروم گفت، انگار خودش هم ازش بیزاره.
_تو رو میخوام، حتی وقتی میدونم نباید بخوامت.
اون لحظه، بیهوا، لبهاش با شدت به لبهام خورد.
نه مثل شب پیانو…
اینبار تلخ، پر از خشم و ترس و عطش سرکوبشده.
بوسهای که بیشتر درد داشت تا لذت.
بوسهای که گفت: "دوستت دارم"
اما فریاد زد: "فرار کن… چون من خطرناکم."
ازم فاصله گرفت. نفسنفس میزد. چشمهاش قرمز بودن.
_برو هانا. تا هنوز میتونم عقب نگهت دارم… برو.
ولی من فقط ایستاده بودم. با لبهایی که میسوخت… و قلبی که داشت سقوط میکرد.
---
حمایت فراموش نشه
اگه لایک کنی به حونگکوک میگم بیاد تو خوابت😉😂
- ۳.۰k
- ۲۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط