پارت 35
پارت 35
ا/ت ویو
صدای شلیک اومد سریع یه جا پناه گرفتیم اینا دیگه کین سریع اسلحمو در اوردم و شلیک کردم خیلی زیاد بودن 4 نفرمون حریف نمیشدیم اونا شاید 12 یا 13 نفر باشن برای همین از در پشتی فرار کردیم سریع سوار موتور شدیمو به سمت عمارت رفتیم وقتی رسیدیم با چیزی که دیدم چشمام 4 تا شد به عمارت حمله کرده بودن سریع به مکس گفتم :
ا/ت : مکس سریع برو تو اتاقم یه کیف داخل کمدمه مشکیه اونو سریع بیار از در پشتی برو زود باش اسلحتم بده من
مکس : باشه
مکس رفت حالا من بودم و نگهبانایی که در حال شلیک بودن من چون پشتشون بودم منو نمیدیدن برای همین صدا خفه کنی که همیشه باهام بودو از تو جیبم دراوردم و به اسلحه زدم از پشت به یکیشون شلیک کردم که درجا افتادو مرد بقیه شونم همینطور تقریبا نصفشونم از بین بردم یه گردان بودن تیرام تموم شده بود بعد از چند دقیقه مکس اومد کیفو گذاشت روی زمینو گفت :
مکس : ا/ت.. این. چ.. یه؟ ( در حال نفس نفس زدن )
ا/ت بدون توجه به حرف مکس در کیفو باز کرد و خشابمو پر کردم
از زبان راوی :
ا/ت به مکس گفته بود که براش یک کیف بیاره که داخلش پر بود از گلوله اسلحه مکسو بهش داد مکس صدا خفه کن خودش رو هم دراورد و بست به اسلحش ا/ت نشست و تکیه داد به دیوار تا دیده نشه مکسم خشابشو پر کرد و رفت اونطرف دیوار..........
مکس و ا/ت انقدر شلیک کردن که 4 نفر باقی مونده بودن خسته بودن ولی کم نمیاوردن ا/ت یکی دیگشونم زد که اون 3 تا متوجه شدن و برگشتن وقتی اونا رو دیدن اومدن بزننشون که اونا زودتر از اینا دست به کار شدن و اون 3 تا رم زدن هر دو شون خسته بودن عرق کرده بودن همونجا از خستگی نشسته بودن و تکون نمیخوردن تو حیاط پر شده بود از جنازه
جون سو ویو
انگار این ا/ت از اون چیزی که فکر میکردم سر سخت تره الکی نیست بزرگ ترین مافیای جهانه ا/ت خانم حالا حالا ها باهات کار دارم
ا/ت ویو
خیلی خستم حتی حال ندارم از جام تکون بخورم بعد 3 ساعت شلیک بلاخره مردن باید بفهمم کار کیه برای همین با سختی پاشدم رفتم سمت مکس دیدم چشماش بستس صداش زدم
ا/ت : مکس.. مکس
دیدم هیچ حرکتی نمیکنی سریع رفتم سمتش آروم میزدم به صورتش تا بیدار بشه اما نه بیهوش بود کولش کردم داشتم میبردمش داخل عمارت که یکی پامو گرفت به پایین نگاه کردم دیدم یکی از همون عوضیاس میگفت
مرده : ک.. م ک.. م.. کم ک.. ن
پامو از دستش کشیدم و به راهم ادامه دادم به یکی از نگهبانا اشاره کردم که بره و به اون یارو کمک کنه( الان میپرسید چرا؟ بعدا میفهمید به امید خدا 😂😂)
ا/ت ویو
صدای شلیک اومد سریع یه جا پناه گرفتیم اینا دیگه کین سریع اسلحمو در اوردم و شلیک کردم خیلی زیاد بودن 4 نفرمون حریف نمیشدیم اونا شاید 12 یا 13 نفر باشن برای همین از در پشتی فرار کردیم سریع سوار موتور شدیمو به سمت عمارت رفتیم وقتی رسیدیم با چیزی که دیدم چشمام 4 تا شد به عمارت حمله کرده بودن سریع به مکس گفتم :
ا/ت : مکس سریع برو تو اتاقم یه کیف داخل کمدمه مشکیه اونو سریع بیار از در پشتی برو زود باش اسلحتم بده من
مکس : باشه
مکس رفت حالا من بودم و نگهبانایی که در حال شلیک بودن من چون پشتشون بودم منو نمیدیدن برای همین صدا خفه کنی که همیشه باهام بودو از تو جیبم دراوردم و به اسلحه زدم از پشت به یکیشون شلیک کردم که درجا افتادو مرد بقیه شونم همینطور تقریبا نصفشونم از بین بردم یه گردان بودن تیرام تموم شده بود بعد از چند دقیقه مکس اومد کیفو گذاشت روی زمینو گفت :
مکس : ا/ت.. این. چ.. یه؟ ( در حال نفس نفس زدن )
ا/ت بدون توجه به حرف مکس در کیفو باز کرد و خشابمو پر کردم
از زبان راوی :
ا/ت به مکس گفته بود که براش یک کیف بیاره که داخلش پر بود از گلوله اسلحه مکسو بهش داد مکس صدا خفه کن خودش رو هم دراورد و بست به اسلحش ا/ت نشست و تکیه داد به دیوار تا دیده نشه مکسم خشابشو پر کرد و رفت اونطرف دیوار..........
مکس و ا/ت انقدر شلیک کردن که 4 نفر باقی مونده بودن خسته بودن ولی کم نمیاوردن ا/ت یکی دیگشونم زد که اون 3 تا متوجه شدن و برگشتن وقتی اونا رو دیدن اومدن بزننشون که اونا زودتر از اینا دست به کار شدن و اون 3 تا رم زدن هر دو شون خسته بودن عرق کرده بودن همونجا از خستگی نشسته بودن و تکون نمیخوردن تو حیاط پر شده بود از جنازه
جون سو ویو
انگار این ا/ت از اون چیزی که فکر میکردم سر سخت تره الکی نیست بزرگ ترین مافیای جهانه ا/ت خانم حالا حالا ها باهات کار دارم
ا/ت ویو
خیلی خستم حتی حال ندارم از جام تکون بخورم بعد 3 ساعت شلیک بلاخره مردن باید بفهمم کار کیه برای همین با سختی پاشدم رفتم سمت مکس دیدم چشماش بستس صداش زدم
ا/ت : مکس.. مکس
دیدم هیچ حرکتی نمیکنی سریع رفتم سمتش آروم میزدم به صورتش تا بیدار بشه اما نه بیهوش بود کولش کردم داشتم میبردمش داخل عمارت که یکی پامو گرفت به پایین نگاه کردم دیدم یکی از همون عوضیاس میگفت
مرده : ک.. م ک.. م.. کم ک.. ن
پامو از دستش کشیدم و به راهم ادامه دادم به یکی از نگهبانا اشاره کردم که بره و به اون یارو کمک کنه( الان میپرسید چرا؟ بعدا میفهمید به امید خدا 😂😂)
۳۲.۵k
۰۲ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.