شعله های عشق
#شعله_های_عشق
#part_1
#جسیکا
صدای آقاجون دور سرم میپیچید
: خیلی خب دیگه ۱۴ سالت شده باید ازدواج کنی!
آخه من هنوز درگیر عروسک بازی بودم ... خسته ام اخه چرا من؟ کلارا هستش تازه از منم زیبا تره! اصلا من ادوارد رو دوست دارم! میخام باهاش بازی کنم برم بیرون بستنی بخوریم! نه اینکه با یه مرده ۷ سال از خودم بزرگتر ازدواج کنم! البته اونم مثل داداشم میمونه ولی خب ! یهو در باز شد من که زانو هامو دور خودم جمع کرده بودم نگاهمو به بالا دادم زن عمو هایده رو دیدم اون مادر داداشی جین بود همونکه قراره باهاش ازدواج کنم با لحن عادی ام لب زدم
- زن عمو برای چی اینجایین؟
با لحن شیرینش گفت
: برای اینکه ببینم چیکار میکنی راستی برای فردا لباس خریدم
یه لباس سفید بلند بهم نشون داد
- ما مگه عروسی میگیریم؟
: به هر حال برای عقد یه لباس تمیز باید داشته باشی قشنگم!
کلافه لب زدم
- باشه
زن عمو رفت بیرون به فکر کلارا افتادم اون از من همیشه متنفر بود هم مادرش هم خودش هیچوقت با من بازی نمیکرد دو سه تا دختر دیگه هم بودن که اونا هم با کلارا بودن هرچند که منم از اونا متنفر بودم ولی ۲ تا پسر هم اندازه ی من بودن که همیشه باهاشون بازی میکردم بیشتر با ادوارد با این فکرا خوابم برد
" ساعت ۱۰ صبح"
در باز شد و از صداش بیدار شدم و به در نگاه کردم زن عمو هایده بود با لبخند شیرینش گفت
: چرا روی تخت نخوابیدی؟
خوابالو لب زدم
- همینجا خوابم برد
زن عمو هایده با همون لبخند اش گفت
: ساعت ۱۲ عقده عزیزم
با لحن پوکری گفتم
- باشه
: پاشو امادت کنم !
پاشدم و کمکم کرد اون لباس رو که خریده بود رو پوشیدم و صبحونه یه لقمه نون تو دهنم چپوندم و ۱ ساعت همینجوری رو تختم دراز کشیدم حتما یک هفته کامل باید اتاقم رو عوض کنم اه من اتاق خودمو دوست دارم! زن عمو وارد شد دستمو گرفت تا برم توی حال و عقدمون رو بخونن تا به حال داداشی جین رو اینطور ندیده بودم خیلی با اون کروات با حال شده بود! رفتم روی صندلی ها نشستم بهم گفته بودن بعده اینکه سه بار خوند اون خطبه رو جواب بله رو بگم! همه نشسته بودن سه بار اون خطبه رو خوند خسته شده بودم! تا آخرین کلمه رو گفت صبر نکردم و گفتم
- بله
#part_1
#جسیکا
صدای آقاجون دور سرم میپیچید
: خیلی خب دیگه ۱۴ سالت شده باید ازدواج کنی!
آخه من هنوز درگیر عروسک بازی بودم ... خسته ام اخه چرا من؟ کلارا هستش تازه از منم زیبا تره! اصلا من ادوارد رو دوست دارم! میخام باهاش بازی کنم برم بیرون بستنی بخوریم! نه اینکه با یه مرده ۷ سال از خودم بزرگتر ازدواج کنم! البته اونم مثل داداشم میمونه ولی خب ! یهو در باز شد من که زانو هامو دور خودم جمع کرده بودم نگاهمو به بالا دادم زن عمو هایده رو دیدم اون مادر داداشی جین بود همونکه قراره باهاش ازدواج کنم با لحن عادی ام لب زدم
- زن عمو برای چی اینجایین؟
با لحن شیرینش گفت
: برای اینکه ببینم چیکار میکنی راستی برای فردا لباس خریدم
یه لباس سفید بلند بهم نشون داد
- ما مگه عروسی میگیریم؟
: به هر حال برای عقد یه لباس تمیز باید داشته باشی قشنگم!
کلافه لب زدم
- باشه
زن عمو رفت بیرون به فکر کلارا افتادم اون از من همیشه متنفر بود هم مادرش هم خودش هیچوقت با من بازی نمیکرد دو سه تا دختر دیگه هم بودن که اونا هم با کلارا بودن هرچند که منم از اونا متنفر بودم ولی ۲ تا پسر هم اندازه ی من بودن که همیشه باهاشون بازی میکردم بیشتر با ادوارد با این فکرا خوابم برد
" ساعت ۱۰ صبح"
در باز شد و از صداش بیدار شدم و به در نگاه کردم زن عمو هایده بود با لبخند شیرینش گفت
: چرا روی تخت نخوابیدی؟
خوابالو لب زدم
- همینجا خوابم برد
زن عمو هایده با همون لبخند اش گفت
: ساعت ۱۲ عقده عزیزم
با لحن پوکری گفتم
- باشه
: پاشو امادت کنم !
پاشدم و کمکم کرد اون لباس رو که خریده بود رو پوشیدم و صبحونه یه لقمه نون تو دهنم چپوندم و ۱ ساعت همینجوری رو تختم دراز کشیدم حتما یک هفته کامل باید اتاقم رو عوض کنم اه من اتاق خودمو دوست دارم! زن عمو وارد شد دستمو گرفت تا برم توی حال و عقدمون رو بخونن تا به حال داداشی جین رو اینطور ندیده بودم خیلی با اون کروات با حال شده بود! رفتم روی صندلی ها نشستم بهم گفته بودن بعده اینکه سه بار خوند اون خطبه رو جواب بله رو بگم! همه نشسته بودن سه بار اون خطبه رو خوند خسته شده بودم! تا آخرین کلمه رو گفت صبر نکردم و گفتم
- بله
۱.۳k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.