تکپارتی جونگین
وقتی سگت رو گم کردی..»
وقت دامپزشکی برای سگت یوکی گرفته بودی ..ولی وقتی داشتید پیاده به دامپزشکی میرفتید سگت دنباله یک گربه دوید ..اینقدر تند میدوید که گمش کردی..خیلی استرس داشتی که اتفاقی براش بیوفته
همینطور داشتی دنبال سگت میگشتی .. به پارکی رسیدی که نزدیکی دامپزشکی بود
باد پاییزی میوزید و هوا رو سرد تر و تاریک تر میکرد خیلی استرس بدی گرفته بودی
خدا خدا میکردی یوکی به اون پارک رفته باشه
وارد محیط پارک شدی و در به در دنبال سگت گشتی و همینطور که صداش میزدی هر جایی رو نگاه میکردی..
همینطور که داشتی داخل پیاده روی پارک راه میرفتی صدایی از یک سمت شنیدی
«چقدر تو بامزه ایی..»
دنباله صدا میگشتی که پشت یک درخت یک پسر و سگت رو دیدی
«بلدی دست بدی؟»
نزدیک تر شدی و تونستی قیافه پسر رو ببینی ..خنده ایی بر لب داشت و چال گونه ایی که روی لپش بود به شدت خود نمایی میکرد
احساس کردی پسر برات اشناس ولی هر چقدر فکر میکردی به نتیجه ایی نمیرسیدی..
«بلدی دست بدی..؟»
پسر دستش رو سمت سگت دراز کرد ولی سگت بجای اینکه دست بده لیسی به کف دست پسر زد و بعد صورتش رو به دستش مالید
پسر خنده ایی کرد
«اسمت چیه ؟»
«اسمش یوکی..»
پسر بهت نگاه کرد و از رو دوپاش بلند شد
«اوه..این سگ شماست»
نزدیک تر شدی
«ب..بله»
پسر رو به سگت بر گشت و اونو بغل کرد و بعد داخل بغلت گذاشتش
«انگار گم شده بود..»
«اره ..میخواستم به دامزشکی ببرمش..»
«ه..همین دامپزشکیی که دو خیابون پایین تره؟
نگاهی بهش انداختی
«بله..»
«اوه من اونجا کار میکنم ..برای چی میخواستید ببریدش؟»
سر سگت رو نوازش کردی
«وقت حموم کردنش بود..»
«ف..فکر...نکنم دامپزشکی الان تعطیل کنه..می..میخواید همراهم بیاید؟»
لبخندی زدی
« اه..ب..باشه اسم من ا/ت»
دستت رو دراز کردی ..پسر هم مقابلا بهت دست داد
#هر_کی_لایک_نکنه_عنتر_برقیه
"هانورا"
وقت دامپزشکی برای سگت یوکی گرفته بودی ..ولی وقتی داشتید پیاده به دامپزشکی میرفتید سگت دنباله یک گربه دوید ..اینقدر تند میدوید که گمش کردی..خیلی استرس داشتی که اتفاقی براش بیوفته
همینطور داشتی دنبال سگت میگشتی .. به پارکی رسیدی که نزدیکی دامپزشکی بود
باد پاییزی میوزید و هوا رو سرد تر و تاریک تر میکرد خیلی استرس بدی گرفته بودی
خدا خدا میکردی یوکی به اون پارک رفته باشه
وارد محیط پارک شدی و در به در دنبال سگت گشتی و همینطور که صداش میزدی هر جایی رو نگاه میکردی..
همینطور که داشتی داخل پیاده روی پارک راه میرفتی صدایی از یک سمت شنیدی
«چقدر تو بامزه ایی..»
دنباله صدا میگشتی که پشت یک درخت یک پسر و سگت رو دیدی
«بلدی دست بدی؟»
نزدیک تر شدی و تونستی قیافه پسر رو ببینی ..خنده ایی بر لب داشت و چال گونه ایی که روی لپش بود به شدت خود نمایی میکرد
احساس کردی پسر برات اشناس ولی هر چقدر فکر میکردی به نتیجه ایی نمیرسیدی..
«بلدی دست بدی..؟»
پسر دستش رو سمت سگت دراز کرد ولی سگت بجای اینکه دست بده لیسی به کف دست پسر زد و بعد صورتش رو به دستش مالید
پسر خنده ایی کرد
«اسمت چیه ؟»
«اسمش یوکی..»
پسر بهت نگاه کرد و از رو دوپاش بلند شد
«اوه..این سگ شماست»
نزدیک تر شدی
«ب..بله»
پسر رو به سگت بر گشت و اونو بغل کرد و بعد داخل بغلت گذاشتش
«انگار گم شده بود..»
«اره ..میخواستم به دامزشکی ببرمش..»
«ه..همین دامپزشکیی که دو خیابون پایین تره؟
نگاهی بهش انداختی
«بله..»
«اوه من اونجا کار میکنم ..برای چی میخواستید ببریدش؟»
سر سگت رو نوازش کردی
«وقت حموم کردنش بود..»
«ف..فکر...نکنم دامپزشکی الان تعطیل کنه..می..میخواید همراهم بیاید؟»
لبخندی زدی
« اه..ب..باشه اسم من ا/ت»
دستت رو دراز کردی ..پسر هم مقابلا بهت دست داد
#هر_کی_لایک_نکنه_عنتر_برقیه
"هانورا"
۱۰.۸k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.