عشق درسایه سلطنت پارت 110
پای بر*هنه ام روی سنگهای قیمتی و تمیز کف بالکن بدنم رو
به ذوق ذوق مینداخت...اروم رفتم جلوتر حیف که بالکنش سقف داشت... دستم رو جلو بردم تا قطرات بارون رو بگیرم که دستای مردونه ای دستم رو گرفت و عقب کشید...
بهش نگاه کردم...با اخم و جدی گفت
تهیونگ: هنوز اونقدر خوب نشدی که از تخت بیرون اومدی...
جدى و کوتاه گفتم
مری: خوبم...
دستش رو نرم روی دستم کشید...به دستم نگاه کردم که با پارچه سفیدی که وسطش قرمزی خون رو داشت بسته شده بود...
تهیونگ: کلا صدمه زدن به خودت رو دوست داری؟ یه دفعه ای تصمیم میگیری خودت رو از همه لحاظ داغون کنی؟
با غیض نگاه ازش گرفتم و به بارون قشنگ نگاه کردم...
تهیونگ: دستت چی شده؟
مری: بریده..
تهیونگ: چجوری؟
برگشتم زل زدم تو چشمش و گفتم
مری: در حال کندن یه چیزی که ازش متنفر بودم...
حس کردم دندوناش رو روی هم فشار داد...بهش پشت کردم
تهیونگ: برگرد به تختت..
گستاخانه گفتم
مری: نمیخوام..
کمی بلند تر گفت
تهیونگ: گفتم برگرد به تختت...
برگشتم سه رو عصبی و از لای دندونهام گفتم
مری: نمیخوام.... میخواین چند تا از نگهباناتون رو صدا کنین تا مجبورم کنن...
لبخند زیر پوستی زد و گفت
تهیونگ: خیلی سرتقی.. خیلی...
چیزی نگفتم...نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت
تهیونگ: پاهات بر*هنه آن و لباست مناسب نیست.. واسه خودت میگم خانوم سرکش...
دست به سینه شدم و بهش پشت کردم و گفتم
مری: لازم نیست شما واسه من چیزی بگی خودم میدونم چیکار کنم...
یه دفعه پاهام از زمین بلند شد....جیغ زدم... چرخوندم و پاهام رو روی کفش هاش گذاشت...واای خدا این چرا همچین کرد؟ تو فاصله خیلی نزدیکی از هم بودیم و بد*نامون کاملا مماس بود و پاهای بر*هنه من روی کفشهای محکمش بود...
دکمه های پالتو مخمل مانندش رو باز کرد و منو به خودش نزدیک کرد و همونجور تو تنش دور من پیچید....
اوووپس عجیب صحنه ای بود...کاملا بهش چسبیده بودم و پالتوش که تنش بود دور من پیچیده بود و پاهام رو پاهاش بود... اب دهنم رو قورت دادم...
مری:این چه کاریه؟
تهیونگ: باور کن نه تو حوصله و کشش سرما خوردن رو داری نه من.. وقتی سرتقى و داخل نمیری اینجوری میشه یه کم گرمت کرد...
سعی کردم خودم رو از آغوشش بیرون بکشم و گفتم
مری: نیازی به لطف شما نیست سرما خوردن رو ترجیح میدم...
و وول خوردم دو دستش رو انداخت دورم و محکم نگهم داشت و گفت
تهیونگ: هیسسسس.. وول نخور... تا من نخوام جایی نمیبری...
کمی وول خوردم ولی دیدم نه خیر واقعا تا نخواد نمیتونم برم با غیض گفتم
مری: زورگو... ظالم...
ریز خندید...چشمام رو نرم روی هم گذاشتم انصافا اغوشش خیلی گرم بود. خیلی بوی عطر خاصش توی بینیم پیچید...
به ذوق ذوق مینداخت...اروم رفتم جلوتر حیف که بالکنش سقف داشت... دستم رو جلو بردم تا قطرات بارون رو بگیرم که دستای مردونه ای دستم رو گرفت و عقب کشید...
بهش نگاه کردم...با اخم و جدی گفت
تهیونگ: هنوز اونقدر خوب نشدی که از تخت بیرون اومدی...
جدى و کوتاه گفتم
مری: خوبم...
دستش رو نرم روی دستم کشید...به دستم نگاه کردم که با پارچه سفیدی که وسطش قرمزی خون رو داشت بسته شده بود...
تهیونگ: کلا صدمه زدن به خودت رو دوست داری؟ یه دفعه ای تصمیم میگیری خودت رو از همه لحاظ داغون کنی؟
با غیض نگاه ازش گرفتم و به بارون قشنگ نگاه کردم...
تهیونگ: دستت چی شده؟
مری: بریده..
تهیونگ: چجوری؟
برگشتم زل زدم تو چشمش و گفتم
مری: در حال کندن یه چیزی که ازش متنفر بودم...
حس کردم دندوناش رو روی هم فشار داد...بهش پشت کردم
تهیونگ: برگرد به تختت..
گستاخانه گفتم
مری: نمیخوام..
کمی بلند تر گفت
تهیونگ: گفتم برگرد به تختت...
برگشتم سه رو عصبی و از لای دندونهام گفتم
مری: نمیخوام.... میخواین چند تا از نگهباناتون رو صدا کنین تا مجبورم کنن...
لبخند زیر پوستی زد و گفت
تهیونگ: خیلی سرتقی.. خیلی...
چیزی نگفتم...نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت
تهیونگ: پاهات بر*هنه آن و لباست مناسب نیست.. واسه خودت میگم خانوم سرکش...
دست به سینه شدم و بهش پشت کردم و گفتم
مری: لازم نیست شما واسه من چیزی بگی خودم میدونم چیکار کنم...
یه دفعه پاهام از زمین بلند شد....جیغ زدم... چرخوندم و پاهام رو روی کفش هاش گذاشت...واای خدا این چرا همچین کرد؟ تو فاصله خیلی نزدیکی از هم بودیم و بد*نامون کاملا مماس بود و پاهای بر*هنه من روی کفشهای محکمش بود...
دکمه های پالتو مخمل مانندش رو باز کرد و منو به خودش نزدیک کرد و همونجور تو تنش دور من پیچید....
اوووپس عجیب صحنه ای بود...کاملا بهش چسبیده بودم و پالتوش که تنش بود دور من پیچیده بود و پاهام رو پاهاش بود... اب دهنم رو قورت دادم...
مری:این چه کاریه؟
تهیونگ: باور کن نه تو حوصله و کشش سرما خوردن رو داری نه من.. وقتی سرتقى و داخل نمیری اینجوری میشه یه کم گرمت کرد...
سعی کردم خودم رو از آغوشش بیرون بکشم و گفتم
مری: نیازی به لطف شما نیست سرما خوردن رو ترجیح میدم...
و وول خوردم دو دستش رو انداخت دورم و محکم نگهم داشت و گفت
تهیونگ: هیسسسس.. وول نخور... تا من نخوام جایی نمیبری...
کمی وول خوردم ولی دیدم نه خیر واقعا تا نخواد نمیتونم برم با غیض گفتم
مری: زورگو... ظالم...
ریز خندید...چشمام رو نرم روی هم گذاشتم انصافا اغوشش خیلی گرم بود. خیلی بوی عطر خاصش توی بینیم پیچید...
۲۳.۷k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.