عشق درسایه سلطنت پارت 111
تهیونگ: تو زندگی هر کس چیزهایی پیش میاد که نمیتونه جلوشون رو بگیره و فقط میتونه تحمل کنه....
هه... داشت نصیحتم میکرد...چشمام رو باز کردم و پردرد و عصبی گفتم
مری: برام از این حرفا نزن... چون حالم بهم میخوره وقتی میبینم کسی این حرفا رو میزنه که همیشه هر چیزی که خواسته رو داشته و جلوی وقایعی که نخواسته رو گرفته...
به کمرم فشار محکمی داد که حس کردم استخونام شکست و اخ بلندی گفتم...
تهیونگ: فک کنم بتونی کمی در مقابل پادشاه یه کشور مودب تر باشی.. اونم وقتی که انقدر بهش نزدیکی که بتونه لهت کنه دختر کوچولو...
با غیض و اخم سعی کردم خودم رو از آغوشش بکشم بیرون و با مشت چندین بار کوبیدم تو سینه اش که با یه دستش مچ دوتا دستم رو گرفت... فشار دستش رو دور کمرم کمی شل کرد...
تهیونگ: من خیلی چیزا تو زندگیم نخواستم ولی نصیبم شد... اولیش سلطنت بود...
پوزخندی زدم خشن با همون یه دستش چنگی به کمرم زد..
نگاهش از نگاهم جدا نمیشد...
تهیونگ: اره... من نمیخواستم یه پادشاه باشم.. میخواستم یه مرد باشم... یه مرد آزاد دوست داشتم بلند بخندم.. بدون
نگهبان توی شهر و جنگل گشت بزنم... شیطنت کنم.. خوش بگذرونم...
مکثی کرد و چشماش برقی زد و گفت
تهیونگ: عاشق شم.. و با اونیکه عاشقشم ازدواج کنم... اما همیشه شاهزاده بودن... اونم تنها شاهزاده ای که جانشین پدره نذاشت...
نگاهم توی چشمای عسلی خوشگلش که توی تاریکی برق میزد خیره شده بود و جدا کردنش ممکن نبود...اونم خیره بود تو چشمم..اروم گفتم
مری: چرا فکر میکنی یه پادشاه یا یه شاهزاده نمیتونه این کارها رو بکنه؟ چرا نکردی؟ چرا نمیکنی؟ چرا آزاد و شاد زندگی نمیکنی؟
لبخند درمونده ای روی لب آورد و گفت
تهیونگ: شاید مثل تو و به اندازه تو شجاع نیستم که قانون شکنی کنم...
مچم رو ول کرد و دستش رو برد پشت کمرم بی اختیار اروم سرم رو روی سینه اش گذاشتم...
مری: زندگی به این سختی که باهاش رفتار میکنی نیست.. تهیونگ: میدونم.. فهمیدم. چند وقتیه فهمیدم. ولی دیگه نمیتونم تکون بخورم... فقط میتونم شیطنت یه نفر رو نگاه کنم...
مکثی کرد و گفت
تهیونگ: نمیدونم چرا این حرفا رو به تو زدم... هیچ کس هیچ وقت این حرفا رو نشنیده...
چونه ام رو روی سینه اش گذاشتم و گفتم
مری: ادما بعضی وقتا نیاز دارن با کسی حرف بزنن...
نگاهش از اسمون اومد روم دستش نرم لای دسته موی جلوی صورتم رفت..لذت خاصی به وجودم وارد شد...
انگشتهای بلند و کشیده اش لای دسته موم کشیده رفت و روی گوشم قرار گرفت و شست دستش روی صورتم قرار
گرفت و خیلی نرم روی گونه ام کشیده شد...
ادرنالین خونم رفته بود بالا و هیجانم باعث نفسهای مقطعم شد...
هه... داشت نصیحتم میکرد...چشمام رو باز کردم و پردرد و عصبی گفتم
مری: برام از این حرفا نزن... چون حالم بهم میخوره وقتی میبینم کسی این حرفا رو میزنه که همیشه هر چیزی که خواسته رو داشته و جلوی وقایعی که نخواسته رو گرفته...
به کمرم فشار محکمی داد که حس کردم استخونام شکست و اخ بلندی گفتم...
تهیونگ: فک کنم بتونی کمی در مقابل پادشاه یه کشور مودب تر باشی.. اونم وقتی که انقدر بهش نزدیکی که بتونه لهت کنه دختر کوچولو...
با غیض و اخم سعی کردم خودم رو از آغوشش بکشم بیرون و با مشت چندین بار کوبیدم تو سینه اش که با یه دستش مچ دوتا دستم رو گرفت... فشار دستش رو دور کمرم کمی شل کرد...
تهیونگ: من خیلی چیزا تو زندگیم نخواستم ولی نصیبم شد... اولیش سلطنت بود...
پوزخندی زدم خشن با همون یه دستش چنگی به کمرم زد..
نگاهش از نگاهم جدا نمیشد...
تهیونگ: اره... من نمیخواستم یه پادشاه باشم.. میخواستم یه مرد باشم... یه مرد آزاد دوست داشتم بلند بخندم.. بدون
نگهبان توی شهر و جنگل گشت بزنم... شیطنت کنم.. خوش بگذرونم...
مکثی کرد و چشماش برقی زد و گفت
تهیونگ: عاشق شم.. و با اونیکه عاشقشم ازدواج کنم... اما همیشه شاهزاده بودن... اونم تنها شاهزاده ای که جانشین پدره نذاشت...
نگاهم توی چشمای عسلی خوشگلش که توی تاریکی برق میزد خیره شده بود و جدا کردنش ممکن نبود...اونم خیره بود تو چشمم..اروم گفتم
مری: چرا فکر میکنی یه پادشاه یا یه شاهزاده نمیتونه این کارها رو بکنه؟ چرا نکردی؟ چرا نمیکنی؟ چرا آزاد و شاد زندگی نمیکنی؟
لبخند درمونده ای روی لب آورد و گفت
تهیونگ: شاید مثل تو و به اندازه تو شجاع نیستم که قانون شکنی کنم...
مچم رو ول کرد و دستش رو برد پشت کمرم بی اختیار اروم سرم رو روی سینه اش گذاشتم...
مری: زندگی به این سختی که باهاش رفتار میکنی نیست.. تهیونگ: میدونم.. فهمیدم. چند وقتیه فهمیدم. ولی دیگه نمیتونم تکون بخورم... فقط میتونم شیطنت یه نفر رو نگاه کنم...
مکثی کرد و گفت
تهیونگ: نمیدونم چرا این حرفا رو به تو زدم... هیچ کس هیچ وقت این حرفا رو نشنیده...
چونه ام رو روی سینه اش گذاشتم و گفتم
مری: ادما بعضی وقتا نیاز دارن با کسی حرف بزنن...
نگاهش از اسمون اومد روم دستش نرم لای دسته موی جلوی صورتم رفت..لذت خاصی به وجودم وارد شد...
انگشتهای بلند و کشیده اش لای دسته موم کشیده رفت و روی گوشم قرار گرفت و شست دستش روی صورتم قرار
گرفت و خیلی نرم روی گونه ام کشیده شد...
ادرنالین خونم رفته بود بالا و هیجانم باعث نفسهای مقطعم شد...
۸.۵k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.