کصمشنگ عننننننننن...
_کصمشنگ عننننننننن...
با همون سروصورت.. دویدم دنبالش ک دیدم دست یکی اومد دور کمرم..
دیدم پام ا زمین جدا شده و سوهون منو داره میبره ت اتاق خودش. منو نشوند رو تختش و جعبه کمک های اولیه رو در اورد...
در اتاق سوهون... یه حالت تیغ مانند اون گوششه..
نمد چرا گذاشته.. ولی خو.. ابرومو زخمی کرد.
اونم یه از اون چیزا ک اسمشو نمیدونم... نمد پده چیه داد بم تا بزارم روی خون دماغمو صورتمو تمیز کنم... وقتی دستمالو گذاشتم اونم تا اومد پانسمان کنه جای زخممو دستمو گذاشتم روی صورتش و موهای مشکی لخت بلندشو ا صورتش کنار زدم..
سوهون: خیره مهربونیت گل کرده یونا...
_هی نمیتونم ب داداشم دس بزنم؟؟
سوهون: چرا چرا میتونی... حالام بزار پانسمان کنم..
_اوک
ابرومو پانسمان کرد... و جعبه رو جمع کرد... داشت میرفت ک ا پشت لباسش کشیدم اونم همینطور عقب عقب اومد و افتاد رو تخت منم کششو گرفتم و موهاشو ا پشت بستم...
_خب حالا شد.
درجواب گف
سوهون: ممنون..
از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم ت اشپزخونه بعد ده مین هیونکی هم اومد..
بعد ا اینکه ی شخص ناشناس اونو با من تحدید کرد و گف ک منو میکشه و گف ک ب ی ادرس بره... اون نمیخاس بره و داش میرف خونه ک یکی ت راه خونه بش چاقو زد.. ا اون موقع خیلی اروم شده بود...
و حتی امروز خیلی بیشتر ا بقیه روزا..
نمد چرا..
ولی حس میکردم ی چی میدونس و ب من نمیگف.
بخاطر همین همیشه ازش میپرسیدم چیزی نمیخوای بگی؟
تا اگ شد بم ی حرفی بزنه.
طبق معمول ازش پرسیدم
_نمیخای چیزی بگی؟
ولی برعکس موقع های دیگه لب وا کرد و گفت..
هیونکی: خواهش میکنم.. ب اون کلکل نرین.
نمیخام ب خطر بیفتین.. سوهون من نمیخام ا دستت بدم.. نمیخام یونا نابود شه.. نمیخام اعتمادتون ب همدیگه ا بین بره..
نمیخام...
ادامه دارد..
با همون سروصورت.. دویدم دنبالش ک دیدم دست یکی اومد دور کمرم..
دیدم پام ا زمین جدا شده و سوهون منو داره میبره ت اتاق خودش. منو نشوند رو تختش و جعبه کمک های اولیه رو در اورد...
در اتاق سوهون... یه حالت تیغ مانند اون گوششه..
نمد چرا گذاشته.. ولی خو.. ابرومو زخمی کرد.
اونم یه از اون چیزا ک اسمشو نمیدونم... نمد پده چیه داد بم تا بزارم روی خون دماغمو صورتمو تمیز کنم... وقتی دستمالو گذاشتم اونم تا اومد پانسمان کنه جای زخممو دستمو گذاشتم روی صورتش و موهای مشکی لخت بلندشو ا صورتش کنار زدم..
سوهون: خیره مهربونیت گل کرده یونا...
_هی نمیتونم ب داداشم دس بزنم؟؟
سوهون: چرا چرا میتونی... حالام بزار پانسمان کنم..
_اوک
ابرومو پانسمان کرد... و جعبه رو جمع کرد... داشت میرفت ک ا پشت لباسش کشیدم اونم همینطور عقب عقب اومد و افتاد رو تخت منم کششو گرفتم و موهاشو ا پشت بستم...
_خب حالا شد.
درجواب گف
سوهون: ممنون..
از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم ت اشپزخونه بعد ده مین هیونکی هم اومد..
بعد ا اینکه ی شخص ناشناس اونو با من تحدید کرد و گف ک منو میکشه و گف ک ب ی ادرس بره... اون نمیخاس بره و داش میرف خونه ک یکی ت راه خونه بش چاقو زد.. ا اون موقع خیلی اروم شده بود...
و حتی امروز خیلی بیشتر ا بقیه روزا..
نمد چرا..
ولی حس میکردم ی چی میدونس و ب من نمیگف.
بخاطر همین همیشه ازش میپرسیدم چیزی نمیخوای بگی؟
تا اگ شد بم ی حرفی بزنه.
طبق معمول ازش پرسیدم
_نمیخای چیزی بگی؟
ولی برعکس موقع های دیگه لب وا کرد و گفت..
هیونکی: خواهش میکنم.. ب اون کلکل نرین.
نمیخام ب خطر بیفتین.. سوهون من نمیخام ا دستت بدم.. نمیخام یونا نابود شه.. نمیخام اعتمادتون ب همدیگه ا بین بره..
نمیخام...
ادامه دارد..
۶.۳k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.