هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت173
با شنیدن صدایی خواب و بیدار دستی به صورتم کشیدم
روی تخت نشستم
مهتاب هنوز خواب بود اما هنوز این صدا رو میشنیدم انگهر خواب نبود
از تخت پایین آمدم و پرده روکنار کشیدم
با دیدن علیرضا که منو صدا میزد نگران نگاهی به ساعت انداختم ساعت نزدیک ۹ صبح بود و علیرضا توی حیاط خونه ما داشت با صدای بلند منو صدا میزد!
سراسیمه از اتاق بیرون رفتم از پله ها پایین رفتم و خودمو به حیاط عمارت رسوندم
همه با تعجب داشتن به علیرضا نگاه می کردن
اینکه هلریضا بتونه این کارو بکنه اونم توی خونه خان با صدای بلند اسم من و صبح زود فریاد بزنه کمی عجیب به نظر میرسید
اما من این مرد و خوب می شناختم اگر اتفاق مهمی نیفتاده بود هرگز این کار را نمی کرد
با دیدن من نفسی تازه کرد و گفت
_باید زودتر بریم می خوام یه چیزی بهت نشون بدم
فکر کنم اشتباه دیدم یعنی خدا کنه که اشتباه دیده باشم
از حرفاش اصلا چیزی سر در نمی آوردم
یعنی چه اشتباهی بود ؟
وسط راه ایستادم گفتم
_معلومه چی داری میگی چه اتفاقی افتاده مگه ؟
دوباره قدم تند کرد و گفت
_زودتر بیا گمش کنیم دیگه نمیتونم پیداش کنیم
زود باش کسی که مدتها دنبالش گشتیم خبری ازش نبود و دیدم
هنوز از حرفاش سر در نمی آوردم اما همراهش شدم
سوار ماشین شدیم و سریع به سمت روستا رفتیم
هر جایی که میشد سرک میکشید اما انگار چیزی که دنبالش میگشت و پیدا نکرده بود
کلافه روی یک سنگ بزرگی نشست و گفت
_گمش کردم
گمش کردم نباید می اومدم دنبالت باید دنبال اون می رفتم تا ببینم کجا میره
با صدای بلند درست مثل یه فریاد عصبی پرسیدم
_ نمیخوای حرف بزنی نمیخوای بگی چی شده ؟
خب بگو ببینم چی دیدی کیو دیدی؟
دستی به صورتش کشید و گفت
چند سال پیش یادته توی ادن دعوا پسری که کتکش زدین و بعد پشیمون شدیم و برگشتیم تا ببرمش پیش دکتر برای دوادرمون
اما خبری ازش نبود ؟
فکر کردیم گرگا
🍁🍁🍁🍁
#پارت173
با شنیدن صدایی خواب و بیدار دستی به صورتم کشیدم
روی تخت نشستم
مهتاب هنوز خواب بود اما هنوز این صدا رو میشنیدم انگهر خواب نبود
از تخت پایین آمدم و پرده روکنار کشیدم
با دیدن علیرضا که منو صدا میزد نگران نگاهی به ساعت انداختم ساعت نزدیک ۹ صبح بود و علیرضا توی حیاط خونه ما داشت با صدای بلند منو صدا میزد!
سراسیمه از اتاق بیرون رفتم از پله ها پایین رفتم و خودمو به حیاط عمارت رسوندم
همه با تعجب داشتن به علیرضا نگاه می کردن
اینکه هلریضا بتونه این کارو بکنه اونم توی خونه خان با صدای بلند اسم من و صبح زود فریاد بزنه کمی عجیب به نظر میرسید
اما من این مرد و خوب می شناختم اگر اتفاق مهمی نیفتاده بود هرگز این کار را نمی کرد
با دیدن من نفسی تازه کرد و گفت
_باید زودتر بریم می خوام یه چیزی بهت نشون بدم
فکر کنم اشتباه دیدم یعنی خدا کنه که اشتباه دیده باشم
از حرفاش اصلا چیزی سر در نمی آوردم
یعنی چه اشتباهی بود ؟
وسط راه ایستادم گفتم
_معلومه چی داری میگی چه اتفاقی افتاده مگه ؟
دوباره قدم تند کرد و گفت
_زودتر بیا گمش کنیم دیگه نمیتونم پیداش کنیم
زود باش کسی که مدتها دنبالش گشتیم خبری ازش نبود و دیدم
هنوز از حرفاش سر در نمی آوردم اما همراهش شدم
سوار ماشین شدیم و سریع به سمت روستا رفتیم
هر جایی که میشد سرک میکشید اما انگار چیزی که دنبالش میگشت و پیدا نکرده بود
کلافه روی یک سنگ بزرگی نشست و گفت
_گمش کردم
گمش کردم نباید می اومدم دنبالت باید دنبال اون می رفتم تا ببینم کجا میره
با صدای بلند درست مثل یه فریاد عصبی پرسیدم
_ نمیخوای حرف بزنی نمیخوای بگی چی شده ؟
خب بگو ببینم چی دیدی کیو دیدی؟
دستی به صورتش کشید و گفت
چند سال پیش یادته توی ادن دعوا پسری که کتکش زدین و بعد پشیمون شدیم و برگشتیم تا ببرمش پیش دکتر برای دوادرمون
اما خبری ازش نبود ؟
فکر کردیم گرگا
🍁🍁🍁🍁
۴.۵k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.