Part 38
Part 38
ات:دستمو ول کن (با داد)
تهیونگ دستمو گرفت و تویه چشمام نگاه کرد با هرچی عصبانیت و نفرت گفت تو نباید میرفتی تویه اون اوتاق
همون دیقه م/ک سلگی کوک همه اومدن
کوک:چیشده تهیونگ
م/ک: پسرم چیشده باز دختره چیکار کرده
ات:باشه کاش نمیرفتم فقد دستمو ول کن
دیگه گریم گرفت و داشتم گریه میکردم
دکمیه پیراهنمو باز کردم و پیراهنو در اوردم دادم دسته تهیونگ
تهیونگ فقد داشتم با تعجب نگاهم میکرد (نگران نباشید لوخت نبود یه نیم تنه پوشسده بود )
تهیونگ:چه غلتی میکنی(با عصبانیت)
اشکامو پاک کردم و گفتم
ات: خودت گفتی درش بیارم
تهیونگ دستمو گرفت و با خودش کشوند به سمته اوتاق در باز کرد و منو هول داد تویه اوتاق
تهیونگ:این دیگه چه کاری بود (با داد و عصبانیت)
ات:خودت گفتی درش بیارم
تهیونگ :پس که من گفتم
وقتی داشت حرف میزد بهم نزدیک میشد و منم عقب میرفتم که به دیوار خوردم اونم انقد بهم نزدیک شد که صورتمو اون ور کردم تا به چشماش نگاه نکنم
تهیونگ: بهم نگاه کن
نمیخواستم بهش نگاه کنم اما چونمو گرفت و صورتمو روبه خودش کرد
ات:ولم کن
تهیونگ: تو زنه منی نباید بجوز من کسی دیگیی بدنتو ببینه فهمیدی
ات:نه نفهمیدم
دستمو گرفت و پرتم کرد رویه تخت بعدش رویم خیمه زود دستامو گذاشتم رویه سینش و هولش دادم اما ازم دور نمیشد
(خوب اینجا اسمات داره )
وقتی ازم جدا شد منو تویه بغلش گرفت و سفت بغلم کرد گفت بخواب
ات:نمیخواهم ولم کن(بغض)
تهیونگ:هیس اروم بگیرو بخواب مگرنه بد میبینی
دیگه هیچی نگفتم
وقتی بیدار شدم تهیونگ نبود ساعت 7 شب بود رفتم دوش گرفتم یه قرص خوردم و رویه تخت نشستم موهام خیس بودن بیحال نشسته بودم
اجوما:دخترم بیدار شدی
ات:اره بیا تو (لبخند)
اجوما :خوبی
ات:نمیدونم
اجوما:اگه هوصلت سر رفته بیا بریم اشپزخونه
ات: باشه
با اجوما رفتم اشپزخونه و اون داشت اشپزی میکرد منم نشسته بودم و باهاش حرف میزدم
ات: اجوما من دوست ندارم بهت بگم اجوما میخواهم بهت بگم مادر
اجوما:باشه دخترم هرجور راحتی
ات:مادر میشه یچیزی ازتون بپرسم
اجوما:میشنوم دخترم
ات: اون اوتاق که تهیونگ نمیزاره کسی بره همون که من رفتم اون اوتاقه کیه
اجوما: از من نشنیده بگی اونجا اوتاقه مادرو پدره ارباب بود
ات:اهان پس میگی کاره من اشتباه بود که رفتم
اجوما: اره شاید
ات : اما اون باهام بد رفتار کرد
اجوما:دخترم اونو هم درک کن
هیچی نگفتم
ویو تهیونگ
وقنی بیدار شدم ات خواب بود منم به کارام رسیدیگی میکردم
کارام تموم شد رفتم اوتاقم که ات نبود رفتم اشپزخونه اونجا نشسته بود و حرف میزد وقتی منو دیدی اخماش تو هم رفت
تهیونگ:اجوما شام کی حاضر میشه
اجوما: کم مونده درستش کنم
ات:راست میگی بیا باهام درستش کنیم
با اجوما میزو اماده کردم
تهیونگ هم تویه سالون نشسته بود و بهم نگاه میکرد
شامو خوردیم و همه رفتن اوتاقشون
منم همینکه غذا خوردم رفتم تویه اوتاقم و دراز کشیدم تهیونگ وقتی اومد اوتاق من خودم به خواب زدم اون اومد کنارم دراز کشید و دستاشو گذاشت رویه پهلوم
ادامه دارد........
ات:دستمو ول کن (با داد)
تهیونگ دستمو گرفت و تویه چشمام نگاه کرد با هرچی عصبانیت و نفرت گفت تو نباید میرفتی تویه اون اوتاق
همون دیقه م/ک سلگی کوک همه اومدن
کوک:چیشده تهیونگ
م/ک: پسرم چیشده باز دختره چیکار کرده
ات:باشه کاش نمیرفتم فقد دستمو ول کن
دیگه گریم گرفت و داشتم گریه میکردم
دکمیه پیراهنمو باز کردم و پیراهنو در اوردم دادم دسته تهیونگ
تهیونگ فقد داشتم با تعجب نگاهم میکرد (نگران نباشید لوخت نبود یه نیم تنه پوشسده بود )
تهیونگ:چه غلتی میکنی(با عصبانیت)
اشکامو پاک کردم و گفتم
ات: خودت گفتی درش بیارم
تهیونگ دستمو گرفت و با خودش کشوند به سمته اوتاق در باز کرد و منو هول داد تویه اوتاق
تهیونگ:این دیگه چه کاری بود (با داد و عصبانیت)
ات:خودت گفتی درش بیارم
تهیونگ :پس که من گفتم
وقتی داشت حرف میزد بهم نزدیک میشد و منم عقب میرفتم که به دیوار خوردم اونم انقد بهم نزدیک شد که صورتمو اون ور کردم تا به چشماش نگاه نکنم
تهیونگ: بهم نگاه کن
نمیخواستم بهش نگاه کنم اما چونمو گرفت و صورتمو روبه خودش کرد
ات:ولم کن
تهیونگ: تو زنه منی نباید بجوز من کسی دیگیی بدنتو ببینه فهمیدی
ات:نه نفهمیدم
دستمو گرفت و پرتم کرد رویه تخت بعدش رویم خیمه زود دستامو گذاشتم رویه سینش و هولش دادم اما ازم دور نمیشد
(خوب اینجا اسمات داره )
وقتی ازم جدا شد منو تویه بغلش گرفت و سفت بغلم کرد گفت بخواب
ات:نمیخواهم ولم کن(بغض)
تهیونگ:هیس اروم بگیرو بخواب مگرنه بد میبینی
دیگه هیچی نگفتم
وقتی بیدار شدم تهیونگ نبود ساعت 7 شب بود رفتم دوش گرفتم یه قرص خوردم و رویه تخت نشستم موهام خیس بودن بیحال نشسته بودم
اجوما:دخترم بیدار شدی
ات:اره بیا تو (لبخند)
اجوما :خوبی
ات:نمیدونم
اجوما:اگه هوصلت سر رفته بیا بریم اشپزخونه
ات: باشه
با اجوما رفتم اشپزخونه و اون داشت اشپزی میکرد منم نشسته بودم و باهاش حرف میزدم
ات: اجوما من دوست ندارم بهت بگم اجوما میخواهم بهت بگم مادر
اجوما:باشه دخترم هرجور راحتی
ات:مادر میشه یچیزی ازتون بپرسم
اجوما:میشنوم دخترم
ات: اون اوتاق که تهیونگ نمیزاره کسی بره همون که من رفتم اون اوتاقه کیه
اجوما: از من نشنیده بگی اونجا اوتاقه مادرو پدره ارباب بود
ات:اهان پس میگی کاره من اشتباه بود که رفتم
اجوما: اره شاید
ات : اما اون باهام بد رفتار کرد
اجوما:دخترم اونو هم درک کن
هیچی نگفتم
ویو تهیونگ
وقنی بیدار شدم ات خواب بود منم به کارام رسیدیگی میکردم
کارام تموم شد رفتم اوتاقم که ات نبود رفتم اشپزخونه اونجا نشسته بود و حرف میزد وقتی منو دیدی اخماش تو هم رفت
تهیونگ:اجوما شام کی حاضر میشه
اجوما: کم مونده درستش کنم
ات:راست میگی بیا باهام درستش کنیم
با اجوما میزو اماده کردم
تهیونگ هم تویه سالون نشسته بود و بهم نگاه میکرد
شامو خوردیم و همه رفتن اوتاقشون
منم همینکه غذا خوردم رفتم تویه اوتاقم و دراز کشیدم تهیونگ وقتی اومد اوتاق من خودم به خواب زدم اون اومد کنارم دراز کشید و دستاشو گذاشت رویه پهلوم
ادامه دارد........
۱۰.۷k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.