Part 39
Part 39
یک ماه بعد
ویو ات
یک ماهی میشه که تهیونگ باهام خیلی خوب شده منم بخاطره نقشم مجبور بودم باهاش حرف بزنم و به عنوانه همسرش باهش باشم من باید ازش انتقاممو بگیرم تهیونگ باید تویه حسرت به دیدنه منو یک نفره دیگرو بکشه موهامو شونه میزدم ساعتو نگاه کردم یازده صبح بود موهامو پشته شونم انداختم و رفتم سالون
ات:مادر
اجوما :بله دخترم اینجام
ات: تهبونگ کجاست
اجوما : نمیدونم دخترم
رفتم سمته اوتاقه کارش
ات:میتونم بیام
تهیونگ:اره بیا
ات:چیکار میکنی
روبه رویه تهیونگ رویه میزش نشستم
ات:انقد کار نکن
تهیونگ:خوب چیکار کنم زیبا یه من
ات: خوب چیشد باز دونگی درسته
تهیونگ:اره احمقه کارایه احمقانیی میکنه
ات:عیبی نداره شوهرم کارشو میسازه
تهیونگ:اره درسته دستاشو دوره کمرم حلقه در و میخواست لبامو ببوسه که کوک وارده اوتاق شد
کوک:وای ببخشید من برم مزاحمتون نشم
تهیونگ:اگه زحمتت نشه
ات:چیداری میگی
تهیونگ:خوب مگه دروغه
به گوشیه تهیونگ زنگ اومد وقتی باهاش حرف زد و خیلی عصبانی شد و قط کرد
ات:چیزی شده
تهیونگ :نه چیزی نیست
با صدایه بلند کوک رو صدا زد
کوک هم اومد و هر دوتاشون راه اوفتادن که برن
ات:تهیونگ صبر کن
دنبالش با بدو بدو رفتم
تهیونگ:جون
ات:ترو خدا سالم بیا دستامو دوره گردنش حلقه کردم و بغلش کردم اونم بغلم کرد و لپمو بوسید
تهیونگ:زود بر میگردم
تهیونگ رفت نمیدونم چرا بغلش کردم و بهش گفتم سالم بیا اخه منم دوسش دارم اوف این عشق خیلی درد داره با کلافگی رفتم اوتاقم و دراز کشیدم با فکر به تهیونگ خوابم برد
ادامه دارد.........
یک ماه بعد
ویو ات
یک ماهی میشه که تهیونگ باهام خیلی خوب شده منم بخاطره نقشم مجبور بودم باهاش حرف بزنم و به عنوانه همسرش باهش باشم من باید ازش انتقاممو بگیرم تهیونگ باید تویه حسرت به دیدنه منو یک نفره دیگرو بکشه موهامو شونه میزدم ساعتو نگاه کردم یازده صبح بود موهامو پشته شونم انداختم و رفتم سالون
ات:مادر
اجوما :بله دخترم اینجام
ات: تهبونگ کجاست
اجوما : نمیدونم دخترم
رفتم سمته اوتاقه کارش
ات:میتونم بیام
تهیونگ:اره بیا
ات:چیکار میکنی
روبه رویه تهیونگ رویه میزش نشستم
ات:انقد کار نکن
تهیونگ:خوب چیکار کنم زیبا یه من
ات: خوب چیشد باز دونگی درسته
تهیونگ:اره احمقه کارایه احمقانیی میکنه
ات:عیبی نداره شوهرم کارشو میسازه
تهیونگ:اره درسته دستاشو دوره کمرم حلقه در و میخواست لبامو ببوسه که کوک وارده اوتاق شد
کوک:وای ببخشید من برم مزاحمتون نشم
تهیونگ:اگه زحمتت نشه
ات:چیداری میگی
تهیونگ:خوب مگه دروغه
به گوشیه تهیونگ زنگ اومد وقتی باهاش حرف زد و خیلی عصبانی شد و قط کرد
ات:چیزی شده
تهیونگ :نه چیزی نیست
با صدایه بلند کوک رو صدا زد
کوک هم اومد و هر دوتاشون راه اوفتادن که برن
ات:تهیونگ صبر کن
دنبالش با بدو بدو رفتم
تهیونگ:جون
ات:ترو خدا سالم بیا دستامو دوره گردنش حلقه کردم و بغلش کردم اونم بغلم کرد و لپمو بوسید
تهیونگ:زود بر میگردم
تهیونگ رفت نمیدونم چرا بغلش کردم و بهش گفتم سالم بیا اخه منم دوسش دارم اوف این عشق خیلی درد داره با کلافگی رفتم اوتاقم و دراز کشیدم با فکر به تهیونگ خوابم برد
ادامه دارد.........
۷.۲k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳