part47
#part47
چند دقیقه گذشت لیام تو بغل کوک خوابید کوک لیام رو تو تخت خودش خوابوند ساعتشو تنظیم کرد حالا دو نفری تنها بودن و پسرشون خواب بود
کوک:بلاخره دوتایی شدیم
داریا دو طرف صورت کوک رو گرفت و کشید جلو صورتشو بوسیدش با ولع همو میبوسیدن و صدا بوسشون اتاقو پر کرده بود کوک رد بوسه رو با لباش گرفت و تا زیر چونشو بوسید و بعد ازش جدا شد و بهش نگاه کرد
کوک؛هیچ وقت فکرشو نمیکردم انقدر جون بگیرم حالا مطمئنم هردومون سرحال میشیم
داریا:اوهوم
کوک کنار داریا دراز کشید و اون تو بغل خودش گرفت تا راحت تر بخوابن
.....
دم دمایه صبح بود و زنگ موبایل به صدا در اومد که نشون میداد باید پاشن برا رفتن به فرودگاه داریا که تقریبا حاضر بود کوک هم همینطور و لیامی که هنوز خواب بود کوک ساک هارو بیرون گذاشت تا بادیگارد بیاد ببرش خودشم رفت تو سمت تخت لیام رفت و آروم بلندش کرد و تو بغلش گرفتش سرشو رو شونش گذاشت
کوک:دورت بگردم....بریم عزیزم
داریا:بریم
رو صندلی های فرودگاه نشسته بودن لیام سرشو از رو شونه کوک برداشت چشماشو باز کرد
داریا:سلام مامانی صبح بخیر
کوک:قیافشو نگاه توروخدا
با صدا زدن پروازشون بلند شدن و رفت و سوار هواپیما شدن و رفتن برای همیشه
چند ساعت بعد:
وارد عمارت قدیمیشون شدن همونجا که ازش رفت بیرون تو حیاط وایساده بود کوک طرف داریا برگشت متوجه بغض داریا شده بود کوک نزدیک داریا شد
کوک:هی ما برنگشتیم که بخواد حالت بد شه آوردمت همینجا که با پسرمون از نوع شروع کنیم
چند دقیقه گذشت لیام تو بغل کوک خوابید کوک لیام رو تو تخت خودش خوابوند ساعتشو تنظیم کرد حالا دو نفری تنها بودن و پسرشون خواب بود
کوک:بلاخره دوتایی شدیم
داریا دو طرف صورت کوک رو گرفت و کشید جلو صورتشو بوسیدش با ولع همو میبوسیدن و صدا بوسشون اتاقو پر کرده بود کوک رد بوسه رو با لباش گرفت و تا زیر چونشو بوسید و بعد ازش جدا شد و بهش نگاه کرد
کوک؛هیچ وقت فکرشو نمیکردم انقدر جون بگیرم حالا مطمئنم هردومون سرحال میشیم
داریا:اوهوم
کوک کنار داریا دراز کشید و اون تو بغل خودش گرفت تا راحت تر بخوابن
.....
دم دمایه صبح بود و زنگ موبایل به صدا در اومد که نشون میداد باید پاشن برا رفتن به فرودگاه داریا که تقریبا حاضر بود کوک هم همینطور و لیامی که هنوز خواب بود کوک ساک هارو بیرون گذاشت تا بادیگارد بیاد ببرش خودشم رفت تو سمت تخت لیام رفت و آروم بلندش کرد و تو بغلش گرفتش سرشو رو شونش گذاشت
کوک:دورت بگردم....بریم عزیزم
داریا:بریم
رو صندلی های فرودگاه نشسته بودن لیام سرشو از رو شونه کوک برداشت چشماشو باز کرد
داریا:سلام مامانی صبح بخیر
کوک:قیافشو نگاه توروخدا
با صدا زدن پروازشون بلند شدن و رفت و سوار هواپیما شدن و رفتن برای همیشه
چند ساعت بعد:
وارد عمارت قدیمیشون شدن همونجا که ازش رفت بیرون تو حیاط وایساده بود کوک طرف داریا برگشت متوجه بغض داریا شده بود کوک نزدیک داریا شد
کوک:هی ما برنگشتیم که بخواد حالت بد شه آوردمت همینجا که با پسرمون از نوع شروع کنیم
۱۰.۸k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.