منظورم چشمم امیدم خوبم گفته بودی که بی بهانه و بی منظ
منظورم! چشمم! امیدم! خوبم! گفته بودی که بی بهانه و بی منظور بایدم بخواهی . نگفته بودی چگونه می شود... چگونه می شود جنون کرد و مجنون نشد و نگفته بودی بی آن یک نگاه لیلی چگونه می شود هزار ساله شد. گمانم که کودکانه به بازی ام گرفته ای. و گرنه کدام سرچشمه بی چشم درشت دریا به راه افتاده که من بی تو؟! بی رقص مهتاب، بی غروبی که کنج چشمانت نشسته، بی دروغهای کودکانه ات. نه! من تو را بی تو نمی توانم خواست و خوب میدانم این خواستن ابتدای نرسیدن هایی ست که در صندوق های پست خاک خواهند خورد. خوب ترین دیروزم! عزیز امروزم! چه گناه بزرگی ست تو را از تو را از تو خواستن. این را به شاعر رتنج ها هم گفته ام گفت:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا جان رسد به جانان یا جان ز تن برآید
اسماعیل فیروزی
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا جان رسد به جانان یا جان ز تن برآید
اسماعیل فیروزی
- ۴۹۴
- ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط