۴
#۴
با پاشنه کفش به کف اتاق زد..
آریا-زیره!...این یتیم خونه قبلا مختص یه خوانواده اشرافی بوده..که بعدش طی یه چیزایی و اینا..شده یتیم خونه شما...قبلا یه دختر خانوم خوشگل..هور پری..تو دل برو..
عرشیا-زرتو بزن..
سعی کردم خندمو جمع کنم ولی دخترا موفق نبودن...هر هر میخندیدن..خب حق داشتن خیلی مسخره صحبت میکرد..
آریا-جونم واستون بگه..این دختر خانم خوانوادشو از دست میده..میگن پسری دختره رو میخواسته و خوانواده دختر قبول نمیکنن پسره هم خوانواده رو میکشن..!
بعد پسره به دختره میگه ازدواج کنیم دختر قبول نمیکنه..پسره هم میگ یا من یا هیچکس..دیوونه بوده دیگ..به دختر تجاوز میکنه بعد آتیشش میزنه..
چشام گرد شد..
-آخه وقتی دخترو دوست داشته..!
آریا-گفتم دیگ..پسره دیوونه بوده..!
توسکا-از کجا معلوم این داستانا رو از خودتون در نمیارید؟
عرشیا-شما هرطور مایلید و راحتین میتونین فکر کنین...
دستمو به نشونه برو بابا برای توسکا تکون دادم..
توسکا-حرفم اگ خرابه بگو..
رو کردم سمت عرشیا..
-این داستانا رو ازکجا شنیدید؟
آریا-درمورد این خوانواده یک کتاب توی کتابخونه پدر بزرگمون پیدا کردیم..یه چیز شبیه یک دفتر خاطرات..پدر بزرگم گفت کتابو از پدر پدربزرگش هدیه گرفته...بزور تونستیم بخونیمش..کل برگها پوسیده بودن..
توی صفحه آخرش یاشا نوشته بود که اون پسره بهش تجاوز کرده و قراره آتیشش بزنه..
ولی کسی جسدشو پیدا نکرده..اینطور که ما حدس میزنیم..جسد خاک شده..
آوا-خب مرد ک مرد..به چه دلیل باید اینجا ارواح داشته باشه؟
آریا-خب توی دفترش..
دست کرد توی کوله پشتیش و یه دفتر در اورد..
ابرو بالا انداختم..
-این حتما دفتر یاشاست؟
دخترا زدن زیر خنده..
دفترو باز کردو چنتا برگ زد..
آریا-هر هر هر..این رونوشت برداری از اون دفترست..اون اینقدر برگهاش پوسیده بودن که بزور میشد بهشون دست زد..
اینجا نوشته..من اگر روحم از تنم جدا شود..هرگز از این خانه جدا نخواهد شد!
و این دقیقا چیزیه که ما دنبالشیم!
اون روحش توی این خونست..
لرزیدم..
انگار اونا هم متوجه این لرزش شدن!
عرشیا با تعجب گفت..
عرشیا-چرا میلرزی؟
سمت عسلی دربو داغون کنار تختم رفتم کشوشو باز کردم و تکه حریرو در اوردم..
آریا-این پارچه رو میخوای چیکار کنی..
پارچه رو سمتش گرفتم..
ازم گرفتش..
عرشیا-به چکارمون میاد؟
دلو به دریا زدمو همه چیز رو براشون تعریف کردم..
نگاهی بینشون ردو بدل شد..
آریا-پس حدس ما درست بوده!اون اینجاست!
برگشته!
لیلی با نگرانی گفت:
لیلی-از ما چی میخواد؟!
عرشیا-روی دفتر لیلی نوشته شده بود پنج..نمیدونم منظور از اون عددش چیه..حتی صفحه آخر دفترن نوشته بود..!
توسکا-اون نشونه هاشو به ما نشون داد!ولی ما چهار نفریم!پس میشه عدد چهار!پنج؟
عرشیا-از این به بعد ما دوتا هم با شماهیم..
-میشه عدد شش!
عرشیا-یکیمون اضافیه!
با حرفی که آوا زد نفسم بند اومد!
آوا-شاید اون پنج تا قربانی داره!و اونی که از ما اضافیه اون زنده میمونه!
عرشیا که سعی داشت بهمون دلداری بده گفت!
عرشیا-شاید پنج عدد شانسش بوده!اینجور نمیشه فکر کرد!
آریا-شاید پنجتا زنده میمونن بقیه میمرن!
من دارم اینجا میمیرم اینا با این حرفاشون منو بد تر میکنن!
داد زدم..
-بسه..هی شاید شاید میکنین!ما زنده میمونیم!..اگه قرار باشه قاطی بازی اون..اسمش چی بود؟!
آریا-یاشا!
با پاشنه کفش به کف اتاق زد..
آریا-زیره!...این یتیم خونه قبلا مختص یه خوانواده اشرافی بوده..که بعدش طی یه چیزایی و اینا..شده یتیم خونه شما...قبلا یه دختر خانوم خوشگل..هور پری..تو دل برو..
عرشیا-زرتو بزن..
سعی کردم خندمو جمع کنم ولی دخترا موفق نبودن...هر هر میخندیدن..خب حق داشتن خیلی مسخره صحبت میکرد..
آریا-جونم واستون بگه..این دختر خانم خوانوادشو از دست میده..میگن پسری دختره رو میخواسته و خوانواده دختر قبول نمیکنن پسره هم خوانواده رو میکشن..!
بعد پسره به دختره میگه ازدواج کنیم دختر قبول نمیکنه..پسره هم میگ یا من یا هیچکس..دیوونه بوده دیگ..به دختر تجاوز میکنه بعد آتیشش میزنه..
چشام گرد شد..
-آخه وقتی دخترو دوست داشته..!
آریا-گفتم دیگ..پسره دیوونه بوده..!
توسکا-از کجا معلوم این داستانا رو از خودتون در نمیارید؟
عرشیا-شما هرطور مایلید و راحتین میتونین فکر کنین...
دستمو به نشونه برو بابا برای توسکا تکون دادم..
توسکا-حرفم اگ خرابه بگو..
رو کردم سمت عرشیا..
-این داستانا رو ازکجا شنیدید؟
آریا-درمورد این خوانواده یک کتاب توی کتابخونه پدر بزرگمون پیدا کردیم..یه چیز شبیه یک دفتر خاطرات..پدر بزرگم گفت کتابو از پدر پدربزرگش هدیه گرفته...بزور تونستیم بخونیمش..کل برگها پوسیده بودن..
توی صفحه آخرش یاشا نوشته بود که اون پسره بهش تجاوز کرده و قراره آتیشش بزنه..
ولی کسی جسدشو پیدا نکرده..اینطور که ما حدس میزنیم..جسد خاک شده..
آوا-خب مرد ک مرد..به چه دلیل باید اینجا ارواح داشته باشه؟
آریا-خب توی دفترش..
دست کرد توی کوله پشتیش و یه دفتر در اورد..
ابرو بالا انداختم..
-این حتما دفتر یاشاست؟
دخترا زدن زیر خنده..
دفترو باز کردو چنتا برگ زد..
آریا-هر هر هر..این رونوشت برداری از اون دفترست..اون اینقدر برگهاش پوسیده بودن که بزور میشد بهشون دست زد..
اینجا نوشته..من اگر روحم از تنم جدا شود..هرگز از این خانه جدا نخواهد شد!
و این دقیقا چیزیه که ما دنبالشیم!
اون روحش توی این خونست..
لرزیدم..
انگار اونا هم متوجه این لرزش شدن!
عرشیا با تعجب گفت..
عرشیا-چرا میلرزی؟
سمت عسلی دربو داغون کنار تختم رفتم کشوشو باز کردم و تکه حریرو در اوردم..
آریا-این پارچه رو میخوای چیکار کنی..
پارچه رو سمتش گرفتم..
ازم گرفتش..
عرشیا-به چکارمون میاد؟
دلو به دریا زدمو همه چیز رو براشون تعریف کردم..
نگاهی بینشون ردو بدل شد..
آریا-پس حدس ما درست بوده!اون اینجاست!
برگشته!
لیلی با نگرانی گفت:
لیلی-از ما چی میخواد؟!
عرشیا-روی دفتر لیلی نوشته شده بود پنج..نمیدونم منظور از اون عددش چیه..حتی صفحه آخر دفترن نوشته بود..!
توسکا-اون نشونه هاشو به ما نشون داد!ولی ما چهار نفریم!پس میشه عدد چهار!پنج؟
عرشیا-از این به بعد ما دوتا هم با شماهیم..
-میشه عدد شش!
عرشیا-یکیمون اضافیه!
با حرفی که آوا زد نفسم بند اومد!
آوا-شاید اون پنج تا قربانی داره!و اونی که از ما اضافیه اون زنده میمونه!
عرشیا که سعی داشت بهمون دلداری بده گفت!
عرشیا-شاید پنج عدد شانسش بوده!اینجور نمیشه فکر کرد!
آریا-شاید پنجتا زنده میمونن بقیه میمرن!
من دارم اینجا میمیرم اینا با این حرفاشون منو بد تر میکنن!
داد زدم..
-بسه..هی شاید شاید میکنین!ما زنده میمونیم!..اگه قرار باشه قاطی بازی اون..اسمش چی بود؟!
آریا-یاشا!
۵.۰k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.