۵
#۵
-همون!یاشا!..اون باید ازبین بره نه ما!
عرشیا-خوشم اومد..خوب جربزه داری!
-بحث سر جربزه نیست!نمیخوام واسه کسی اتفاقی بیوفته!
با شکستن گلدونی که روی عسلی بود جیغمون هوا رفت!
آریا دستشو به نشونه سکوت بالا اورد...
آریا-جیغ نکشید تورو خدا..
چند باو پلک زدم..
لکنت افتاده بود روی زبونم!
-ای..این..گل..گ..گل..گلدون..الکی ک..که ز..زمی..ز..زمی..زمین ...نیوفتاد!
عرشیا نگاهی به تکه های شکسته گلدون سفالی انداخت..
عرشیا-این اولشه!داره کم کم اعلام حضور میکنه!..
لیلی-یعنی الان بین ماست؟
آریا-اینو نمیدونم!ولی بوده..الان بوده که اینو شکسته..!
توسکا که کنار عسلی وایساده بود سریع چند قدم سمت راست اومد و پیش من ایستاد..
میترسیدم!.
میترسیدم از آینده ایی که هیچ خبری ازش نداشتم!
از ته قلبم فقط میخواستم بلایی سرمون نیاد!
با بچها برنامه ریزی کردیم فقط شبا دست بکار بشیم و دنبال موضوع بریم..چون روزا همه بیدار بودن نمیشد رفت طبقه زیر زمینی!
همونجور که دنبال پسرا میرفتیم گفتم!
-چطوری میخواین زیر زمین؟
آریا یه چیزایی داخل برگه های توی دستش زیر لبی خوند..
سرشو بالا اورد و بهمون نگاه کرد..
آریا-یه دکمه هست!
چراغ قوه رو توی چشش گرفتم که سریع دستشو گذاشت رو چشش..
آریا-کورم کردی!
-این موقع شب من جلو پامو بزور میبینم!تو دنبال دکمه(بند انگشتمو نشون دادم)اینقدی میگردی؟
عرشیا-راه حل دیگه ایی بلدی عرض کن بدونیم!
پامو با حرص محکم کوبیدم زمین..
یهو آریا با تعجب گفت..
آریا-یه بار دیگه بزن!
اخم کردم..
-مسخره کردی؟
کنار پای من زانو زد و چنتا مشت به پارکت کوبید..
صدای توخالی بود!
از جا بلند شد..
آریا-توخالیه!
آوا-ماهم نگفتیم تو پره..خب زیر زمین خالیه دیگه!
عرشیا-زرنگ خانووووم!..این زیر یه خونست!خونه سقف داره!..ولی راست میگی اگه مال شما باشه که سقفش تو خالیه!
با حرص نگاش کردم..
-بگرد دکمه رو پیدا کن..الان وقت تیکه انداختن نیست!
آریا به برگه های توی دستش اشاره کرد..
آریا-اینجا نوشته پنج قدم بعد از تهی روی ستون سمت راست یه دکمست!
یک دو سه..
شروع کرد از کنار من قدما رو برداشتن..
آریا-و اینم پنج..نچ..منکه دکمه ایی نمیبینم..
پوفی کردم..
چشمم افتاد به ساعت از کار افتاده روی ستون..
-اوناهاش..
عرشیا-ساعت؟
شونه بالا انداختم..
-شاید پشت ساعت دکمه ایی باشه..
آریا-شاید!..ولی ما که دستمون نمیرسه!
کنارش ایستادم..
-آق قو..بغلم کن!
با تعجب گفت:
آریا-چی؟!
به ساعت اشاره کردم..
-اگه بغلم کنی به ساعت میرسم..
عرشیا-برین کنار بینم..
زانوهامو بغل کردوبلندم کرد..
لبخندی زدم..دستم میرسید..
عرشیا-فقط سریع تر..چقد سنگینی!
ساعتو برداشتم ایش! چندش!..پر از تا عنکبوت و گل بود!
ولی با دیدن دکمه مربع شکل روی ستون چشام از خوشحالی برق زد!..
دکمه رو فشار دادم..
-همون!یاشا!..اون باید ازبین بره نه ما!
عرشیا-خوشم اومد..خوب جربزه داری!
-بحث سر جربزه نیست!نمیخوام واسه کسی اتفاقی بیوفته!
با شکستن گلدونی که روی عسلی بود جیغمون هوا رفت!
آریا دستشو به نشونه سکوت بالا اورد...
آریا-جیغ نکشید تورو خدا..
چند باو پلک زدم..
لکنت افتاده بود روی زبونم!
-ای..این..گل..گ..گل..گلدون..الکی ک..که ز..زمی..ز..زمی..زمین ...نیوفتاد!
عرشیا نگاهی به تکه های شکسته گلدون سفالی انداخت..
عرشیا-این اولشه!داره کم کم اعلام حضور میکنه!..
لیلی-یعنی الان بین ماست؟
آریا-اینو نمیدونم!ولی بوده..الان بوده که اینو شکسته..!
توسکا که کنار عسلی وایساده بود سریع چند قدم سمت راست اومد و پیش من ایستاد..
میترسیدم!.
میترسیدم از آینده ایی که هیچ خبری ازش نداشتم!
از ته قلبم فقط میخواستم بلایی سرمون نیاد!
با بچها برنامه ریزی کردیم فقط شبا دست بکار بشیم و دنبال موضوع بریم..چون روزا همه بیدار بودن نمیشد رفت طبقه زیر زمینی!
همونجور که دنبال پسرا میرفتیم گفتم!
-چطوری میخواین زیر زمین؟
آریا یه چیزایی داخل برگه های توی دستش زیر لبی خوند..
سرشو بالا اورد و بهمون نگاه کرد..
آریا-یه دکمه هست!
چراغ قوه رو توی چشش گرفتم که سریع دستشو گذاشت رو چشش..
آریا-کورم کردی!
-این موقع شب من جلو پامو بزور میبینم!تو دنبال دکمه(بند انگشتمو نشون دادم)اینقدی میگردی؟
عرشیا-راه حل دیگه ایی بلدی عرض کن بدونیم!
پامو با حرص محکم کوبیدم زمین..
یهو آریا با تعجب گفت..
آریا-یه بار دیگه بزن!
اخم کردم..
-مسخره کردی؟
کنار پای من زانو زد و چنتا مشت به پارکت کوبید..
صدای توخالی بود!
از جا بلند شد..
آریا-توخالیه!
آوا-ماهم نگفتیم تو پره..خب زیر زمین خالیه دیگه!
عرشیا-زرنگ خانووووم!..این زیر یه خونست!خونه سقف داره!..ولی راست میگی اگه مال شما باشه که سقفش تو خالیه!
با حرص نگاش کردم..
-بگرد دکمه رو پیدا کن..الان وقت تیکه انداختن نیست!
آریا به برگه های توی دستش اشاره کرد..
آریا-اینجا نوشته پنج قدم بعد از تهی روی ستون سمت راست یه دکمست!
یک دو سه..
شروع کرد از کنار من قدما رو برداشتن..
آریا-و اینم پنج..نچ..منکه دکمه ایی نمیبینم..
پوفی کردم..
چشمم افتاد به ساعت از کار افتاده روی ستون..
-اوناهاش..
عرشیا-ساعت؟
شونه بالا انداختم..
-شاید پشت ساعت دکمه ایی باشه..
آریا-شاید!..ولی ما که دستمون نمیرسه!
کنارش ایستادم..
-آق قو..بغلم کن!
با تعجب گفت:
آریا-چی؟!
به ساعت اشاره کردم..
-اگه بغلم کنی به ساعت میرسم..
عرشیا-برین کنار بینم..
زانوهامو بغل کردوبلندم کرد..
لبخندی زدم..دستم میرسید..
عرشیا-فقط سریع تر..چقد سنگینی!
ساعتو برداشتم ایش! چندش!..پر از تا عنکبوت و گل بود!
ولی با دیدن دکمه مربع شکل روی ستون چشام از خوشحالی برق زد!..
دکمه رو فشار دادم..
۲.۶k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.