خون آشام عزیز (30)
با تمام سرعت دنبالش میرفتم. جیمین هم از پشت بدون اینکه من متوجه بشم دنبالم میومد. بهش نزدیک شدم و با سرعت پریدم روش و گیرش انداختم اون شخص یه شنل سفید با گلدوزی طلایی پوشیده بود. پوست سفید مثل پوست من داشت چشمای سبز و موهای بلند بلوند داشت.این یه زن بود..
جونگکوک : تو یه خون آشامی؟..
خون آشام : ولم کن..
جونگکوک : تو کی هستی..
خون آشام : مهم نیست ولم کن..
جونگکوک : به سوالم پاسخ بده..
خون آشام : بهت میگم اما باید ولم کنی..قول میدم فرار نکنم..
ولش کردم...
خون آشام : من. اسمم یوناست..
جونگکوک : یونا؟!.. (ذهن) این اسمو یه جا شنیدم..
یونا : آره..
جونگکوک : اونجا چیکار داشتی..
یونا : من فقط داشتم از اونجا رد میشدم که چشمم به اونا افتاد..
جونگکوک : بهتره دروغ نگی
یونا : باور کن دارم راستشو میگم..
جونگکوک : خیلی خب..
یونا : اسم تو چیه؟.. تو اسم منو میدونی من نفهمم؟.
جونگکوک :جونگکوک.. جئون جونگکوک..
یونا : ها!. تو.. تو باید پسر جئون باشی؟..
جونگکوک : خب که چی..
یونا : باورم نمیشه.. تو همون پسر کوچولوی جئونی!..
جونگکوک : تو منو از کجا میشناسی اصلا کی هستی؟!
یونا : اگه ولم کنی بهت میگم..
به محض اینکه ولش کردم مثل باد رفت. دنبالش نرفتم چون باید برمیگشتم..
(از زبون جیمین)
کنجکاویم گل کرد. چطور جونگکوکو میشناخت هرچی فکر میکردم به جواب نمیرسیدم. برا همین دنبال اون زن رفتم. جونگکوک متوجه ام نشده بود. تا جایی که داشت میرفت رفتم. تا اینکه نزدیک یه درخت بزرگ وایستاد. پشت بوته ها قایم شدم و نگاش میکردم. رفت نزدیک درخت و دستشو گذاشت روی درخت یهو بوته ها کنار رفتن و یه راه باز شد و اون وارد شد بعدش بوته ها دوباره مثل اول شدن. نزدیک درخت رفتم...
جونگکوک : تو یه خون آشامی؟..
خون آشام : ولم کن..
جونگکوک : تو کی هستی..
خون آشام : مهم نیست ولم کن..
جونگکوک : به سوالم پاسخ بده..
خون آشام : بهت میگم اما باید ولم کنی..قول میدم فرار نکنم..
ولش کردم...
خون آشام : من. اسمم یوناست..
جونگکوک : یونا؟!.. (ذهن) این اسمو یه جا شنیدم..
یونا : آره..
جونگکوک : اونجا چیکار داشتی..
یونا : من فقط داشتم از اونجا رد میشدم که چشمم به اونا افتاد..
جونگکوک : بهتره دروغ نگی
یونا : باور کن دارم راستشو میگم..
جونگکوک : خیلی خب..
یونا : اسم تو چیه؟.. تو اسم منو میدونی من نفهمم؟.
جونگکوک :جونگکوک.. جئون جونگکوک..
یونا : ها!. تو.. تو باید پسر جئون باشی؟..
جونگکوک : خب که چی..
یونا : باورم نمیشه.. تو همون پسر کوچولوی جئونی!..
جونگکوک : تو منو از کجا میشناسی اصلا کی هستی؟!
یونا : اگه ولم کنی بهت میگم..
به محض اینکه ولش کردم مثل باد رفت. دنبالش نرفتم چون باید برمیگشتم..
(از زبون جیمین)
کنجکاویم گل کرد. چطور جونگکوکو میشناخت هرچی فکر میکردم به جواب نمیرسیدم. برا همین دنبال اون زن رفتم. جونگکوک متوجه ام نشده بود. تا جایی که داشت میرفت رفتم. تا اینکه نزدیک یه درخت بزرگ وایستاد. پشت بوته ها قایم شدم و نگاش میکردم. رفت نزدیک درخت و دستشو گذاشت روی درخت یهو بوته ها کنار رفتن و یه راه باز شد و اون وارد شد بعدش بوته ها دوباره مثل اول شدن. نزدیک درخت رفتم...
- ۳.۱k
- ۲۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط