part
part:²³
_____________________________________
می چا: ببخشید حواسم نبود بیا داخل (لبخند)
یونا و می چا رفتن داخل و نشستن
می چا: چه عجب یادی از ما کردی
یونا: یکم سرم شلوغ بود ببخشید دلم برات تنگ شده بود
می چا: منم همینطور
یونا: (لبخند)
می چا: قهوه میخوری؟
یونا: آره
می چا: باشه پس من برم بیارم
یونا: ممنون
_____________________________________
می چا پاشد رفت تو آشپزخونه یونا هم طنابی که تو کیفش بود رو برداشت و رفت سمت می چا یونا یواش یواش قدمای رو برمیداشت
_____________________________________
می چا" داشتم قهوه درست میکردم که صدای قدمای یکی رو پشت سرم احساس کردم یواش سرمو برگردوندم که یهو به طناب دور گردنم حلقه شد
یونا طناب رو هی سفت تر میگرفت
می چا: ولم کن (صدای خش دار)
می چا هی داشت دست پا میزد که آخر می چا از دست پا زدن افتاد و یونا فهمید که مرده
یونا" از دستو پا زدن افتاد که یهو دستم لرزش شدیدی گرفت و یه نفس عمیق کشیدم و پاهاشو گرفتم و کشوندمش سمت یه اتاق در باز کردم و گذاشتمش تو اتاق و در بستم و سریع رفتم بیرون سوار ماشین شدن و رفتم سمت عمارت بعد چند مین رسیدم خیلی خودمو عادی جلوه دادم و رفتم داخل همه سر میز شام بودن
تهیونگ: چه زود اومدی
یونا: خب ... رفتم در خونش نبود برگشتم
تهیونگ: آهان خب بیا شام
یونا: باشه کیفمو بزارم میام
یونا" رفتم تو اتاق کیفمو گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین و نشستم سر میز
جنا: راستی بابام گفت بریم اونجا
هانول: هممون؟
_____________________________________
ادامه دارد...💘
_____________________________________
[نظرتون راجب این پارت چیه؟]
_____________________________________
می چا: ببخشید حواسم نبود بیا داخل (لبخند)
یونا و می چا رفتن داخل و نشستن
می چا: چه عجب یادی از ما کردی
یونا: یکم سرم شلوغ بود ببخشید دلم برات تنگ شده بود
می چا: منم همینطور
یونا: (لبخند)
می چا: قهوه میخوری؟
یونا: آره
می چا: باشه پس من برم بیارم
یونا: ممنون
_____________________________________
می چا پاشد رفت تو آشپزخونه یونا هم طنابی که تو کیفش بود رو برداشت و رفت سمت می چا یونا یواش یواش قدمای رو برمیداشت
_____________________________________
می چا" داشتم قهوه درست میکردم که صدای قدمای یکی رو پشت سرم احساس کردم یواش سرمو برگردوندم که یهو به طناب دور گردنم حلقه شد
یونا طناب رو هی سفت تر میگرفت
می چا: ولم کن (صدای خش دار)
می چا هی داشت دست پا میزد که آخر می چا از دست پا زدن افتاد و یونا فهمید که مرده
یونا" از دستو پا زدن افتاد که یهو دستم لرزش شدیدی گرفت و یه نفس عمیق کشیدم و پاهاشو گرفتم و کشوندمش سمت یه اتاق در باز کردم و گذاشتمش تو اتاق و در بستم و سریع رفتم بیرون سوار ماشین شدن و رفتم سمت عمارت بعد چند مین رسیدم خیلی خودمو عادی جلوه دادم و رفتم داخل همه سر میز شام بودن
تهیونگ: چه زود اومدی
یونا: خب ... رفتم در خونش نبود برگشتم
تهیونگ: آهان خب بیا شام
یونا: باشه کیفمو بزارم میام
یونا" رفتم تو اتاق کیفمو گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین و نشستم سر میز
جنا: راستی بابام گفت بریم اونجا
هانول: هممون؟
_____________________________________
ادامه دارد...💘
_____________________________________
[نظرتون راجب این پارت چیه؟]
- ۹.۴k
- ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط