PART5
#PART5
لحظاتی بعد دکتر به پریا که روی مبل دراز کشیده آمپول تزریـق می کند.
و وقتی می بیند که حال پریا رو بـه بهبـودی اسـت، در حـالی کـه
فشار او را می گیرد از او می پرسد:
خدا رو شکر مثل اینکه فشارت بـه حالـت عـادی برگشـت، دیگـه سرگیجه که نداری؟ - نه، فقط کمی حالت تهوع دارم. - چند وقته به این وضع دچار شدی؟ - دو ماهی می شه، فکر کنم از خستگی زیاده. دکتر دفترچه ای از کیف خود در آورده و شروع به نوشتن نسـخه می کند:
خیلــی ضــعیف شــدید، مــن یــه ســری داروهــای تقــویتی بــرات می نویسم، حتما روزی سه وعده مصرف کن. - بله، حتما.
- منتها فردا هر طور شده یه آزمایش بده، فکر می کنم مشکل کـم خـونی هم داری. - چشم. دکتر بعد از جمع کردن وسایل های خود توصیه هـای لازم را بـه
او می کند و بعد از مهمانسرا خارج مـی شـود. پریـا رو بـه پرسـنل
کرده و می گوید:
شما به کاراتون برسین من حالم خوبه.
پس از رفتن پرسنل، پریا به آرامی پلکهایش را می بندد.
نیم ساعت بعد شیرین با نگرانی داخل دفتر شده و با نـاراحتی مـی پرسد:
خدا مرگم بده چی شده پریا؟ - چیزی نشده، اینقدر شلوغش نکن.
شیرین همچنان که نفس نفس می زند می گوید:
اگه بدونی، وقتی بچه ها بهم زنگ زدن ، بـا چـه بـدبختی خودمـو اینجا رسوندم، می گن سرت گیج رفته خوردی زمین، آره؟ - فشارم افتاده بود، کاش بهت زنگ نمی زدن. - چی داری می گی، داشتم دیوونه می شدم.
پریا نیم خیز شده و از او می خواهد که کمکش کند تا بلند شود.
- برای چی بلند می شی، یکم استراحت کن، حالت بهتر شه. - کلافه شدم بابا، الان یه ساعته مثل جنازه افتادم. شیرین در حالی که کمک می کند تا پریا بلند شود، می پرسد:
حالا چی شد یدفعه سرت گیج رفت؟ - یکم اعصابم بهم ریخته بود، نتونستم خودمو کنترل کـنم... بعـدم
نفهمیدم چی شد. - تورو خدا پریا ما رو ببخش، خدا بگم این صابر لعنتی رو چی کارش کنه. - به اون بنده خدا چه ربطی داره. - چرا دیگه، اگه اون امروز این قشقرق رو راه ننداخته بود ایـن بـلا
سر تو نمیومد. - نه بابا از دست کس دیگه اعصابم خرد شده بود. - نکنه با مسعود حرفت شده؟ - کاش با اون حرفم می شد. - پس از دست کی ناراحت شدی؟
پریا در حالی کـه آهسـته شـروع بـه قـدم زدن مـی کنـد جـواب می دهد:
از دست نادر. - پسر عموت؟ - آره، تا شنیدم شش ماه اجاره مغازه رو به عزیـز نـداده، کـلا بهـم ریختم. - بـه غریبـه اجاره مـی دادی راحت تر بودی.
- چاره ای نداشتم آخه سه دونگ مغازه بنامشه. - واسه چی اجاره رو نداده؟ - خواسته تلافی کنه... آخه می دونی، قبل مسعود، اون خواسـتگارم
بود. - اِ چه جالب، بهم نگفته بودی. - پیش نیومده بود. - حالا چی شد که به نادر جواب رد دادی؟ - وقتی فهمیـدم کـه آدم رو راستی نیس دیگه ازش خوشم شدم. - مگه چی کار کرده بود؟ - ول کن بابا،گیر دادی یا؛
شیرین که دست بردار نیست، می پرسد:
مسعود چی، از علاقه اون به تو خبر داشت؟ - نه بهش نگفتم. - حالا می خوای چیکار کنی؟ - باید هرچه زودتر برم تهران تکلیفمو باهاش روشن کنم. - حداقل قضیه اجاره رو به مسعود بگـو، - آخه می ترسم بیاد تهران با نادر روبرو بشه، نادرم که از من کینـه داره با دروغاش، زندگی ما رو خراب کنه. - الان بهش نگی که بدتره، اگه یه روز از دهن نادر بشنوه چی؟
پریا با شنیدن این حرف غم بزرگی روی سینه اش سایه افکنده، و به زحمت خود را کنترل می کند
#نشرداستان
#سیدمرتضی_مصطفوی
#زندگی_مه_آلود_پریا
لحظاتی بعد دکتر به پریا که روی مبل دراز کشیده آمپول تزریـق می کند.
و وقتی می بیند که حال پریا رو بـه بهبـودی اسـت، در حـالی کـه
فشار او را می گیرد از او می پرسد:
خدا رو شکر مثل اینکه فشارت بـه حالـت عـادی برگشـت، دیگـه سرگیجه که نداری؟ - نه، فقط کمی حالت تهوع دارم. - چند وقته به این وضع دچار شدی؟ - دو ماهی می شه، فکر کنم از خستگی زیاده. دکتر دفترچه ای از کیف خود در آورده و شروع به نوشتن نسـخه می کند:
خیلــی ضــعیف شــدید، مــن یــه ســری داروهــای تقــویتی بــرات می نویسم، حتما روزی سه وعده مصرف کن. - بله، حتما.
- منتها فردا هر طور شده یه آزمایش بده، فکر می کنم مشکل کـم خـونی هم داری. - چشم. دکتر بعد از جمع کردن وسایل های خود توصیه هـای لازم را بـه
او می کند و بعد از مهمانسرا خارج مـی شـود. پریـا رو بـه پرسـنل
کرده و می گوید:
شما به کاراتون برسین من حالم خوبه.
پس از رفتن پرسنل، پریا به آرامی پلکهایش را می بندد.
نیم ساعت بعد شیرین با نگرانی داخل دفتر شده و با نـاراحتی مـی پرسد:
خدا مرگم بده چی شده پریا؟ - چیزی نشده، اینقدر شلوغش نکن.
شیرین همچنان که نفس نفس می زند می گوید:
اگه بدونی، وقتی بچه ها بهم زنگ زدن ، بـا چـه بـدبختی خودمـو اینجا رسوندم، می گن سرت گیج رفته خوردی زمین، آره؟ - فشارم افتاده بود، کاش بهت زنگ نمی زدن. - چی داری می گی، داشتم دیوونه می شدم.
پریا نیم خیز شده و از او می خواهد که کمکش کند تا بلند شود.
- برای چی بلند می شی، یکم استراحت کن، حالت بهتر شه. - کلافه شدم بابا، الان یه ساعته مثل جنازه افتادم. شیرین در حالی که کمک می کند تا پریا بلند شود، می پرسد:
حالا چی شد یدفعه سرت گیج رفت؟ - یکم اعصابم بهم ریخته بود، نتونستم خودمو کنترل کـنم... بعـدم
نفهمیدم چی شد. - تورو خدا پریا ما رو ببخش، خدا بگم این صابر لعنتی رو چی کارش کنه. - به اون بنده خدا چه ربطی داره. - چرا دیگه، اگه اون امروز این قشقرق رو راه ننداخته بود ایـن بـلا
سر تو نمیومد. - نه بابا از دست کس دیگه اعصابم خرد شده بود. - نکنه با مسعود حرفت شده؟ - کاش با اون حرفم می شد. - پس از دست کی ناراحت شدی؟
پریا در حالی کـه آهسـته شـروع بـه قـدم زدن مـی کنـد جـواب می دهد:
از دست نادر. - پسر عموت؟ - آره، تا شنیدم شش ماه اجاره مغازه رو به عزیـز نـداده، کـلا بهـم ریختم. - بـه غریبـه اجاره مـی دادی راحت تر بودی.
- چاره ای نداشتم آخه سه دونگ مغازه بنامشه. - واسه چی اجاره رو نداده؟ - خواسته تلافی کنه... آخه می دونی، قبل مسعود، اون خواسـتگارم
بود. - اِ چه جالب، بهم نگفته بودی. - پیش نیومده بود. - حالا چی شد که به نادر جواب رد دادی؟ - وقتی فهمیـدم کـه آدم رو راستی نیس دیگه ازش خوشم شدم. - مگه چی کار کرده بود؟ - ول کن بابا،گیر دادی یا؛
شیرین که دست بردار نیست، می پرسد:
مسعود چی، از علاقه اون به تو خبر داشت؟ - نه بهش نگفتم. - حالا می خوای چیکار کنی؟ - باید هرچه زودتر برم تهران تکلیفمو باهاش روشن کنم. - حداقل قضیه اجاره رو به مسعود بگـو، - آخه می ترسم بیاد تهران با نادر روبرو بشه، نادرم که از من کینـه داره با دروغاش، زندگی ما رو خراب کنه. - الان بهش نگی که بدتره، اگه یه روز از دهن نادر بشنوه چی؟
پریا با شنیدن این حرف غم بزرگی روی سینه اش سایه افکنده، و به زحمت خود را کنترل می کند
#نشرداستان
#سیدمرتضی_مصطفوی
#زندگی_مه_آلود_پریا
۷.۷k
۲۵ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.