ازدواجاجباری
#ازدواج_اجباری
#پارت_4
*(ویو ا/ت) *
چشام به آرومی باز میشدن
وقتی که کامل باز شد به ساعت نگاه کردم
2 شب بود و من تا این موقعه توی عمارت این مرتیکه خوابیده بودم
گندش بزنن
به جای فرار کردن از این یارو جای پامو با این کار احمقانم سفت تر کردم
یک شخص داشت در میزد
پرسیدم
ا/ت:کیه؟
خدمت کار:خانم خدمت کار هستم اجازه دارم وارد شم؟
به خشکی شانس خودشون کم نیستن خدمت کارم دارن
ا/ت:بیا
توی دست خدمت کار غذایی بود
ا/ت:اینا چین
خدمت کار:سوشی و نودل برای شامتون بانو
ا/ت:ممنون من سیرم(اینه سگ گشنه بودم)
خدمت کار:اما جناب جونگکوک گفتن باید غذاتون رو میل کنید
ا/ت:ببخشید ایشون کی باشن به من اجازه بدن کی غذام بخورم کی نخورم؟ بعدشم خودش کجاست
خدمت کار:توی حادثهی آتش سوزی بانو یونا صدمه دیده و دوستان و جناب آقای جونگکوک به بیمارستان رفتن
سری خاروندم
یونا کیه؟ کیش میشه؟ دوستاش کین؟ همون هایی که هی اسمم فریاد میزدن؟
خدمت کار:ام میتونم برم بانو
اولش یکم فکر کردم
خب حالا که جونگکوک با دوستاش و اون یونا رفتن بیرون چه فرصت خوبی برای فرار دارم
ا/ت:ام البته ولی قبلش میتونم برم سرویس بهداشتی؟
خدمت کار:باید با من بیاید و برید
ا/ت:مگه سگم خودم میرم
خدمت کار:جناب جونگکوک گفتن حواسم بهتون باشه تا فرار نکنید لطفا گوش کنید
ا/ت:منم دارم میگم نمیخوام
خدمت کار:مجبورم نکنید بادیگارد هارو بیارم و با من بیاید
اینو راست میگفت اون دفعه اون دوتا غول هایی که فرستاده بودنم تو اون اتاق دستم رو خیلی فشار دادن
سری تکون دادم و به همراه خدمت کار به سمت سرویس رفتیم
*(ویو جونگکوک) *
عصبانی بودم..
چطوری یونام فراموش کردم؟
چطوری آخه؟
توی بیمارستان بودیم و بالای سره یونا بودیم تا بهوش بیاد
لیسا:جونگکوک تو کجا بودی وقتی کاپت داشت توی آتیش میسوخت و خفه میشد؟
جنی:لیسا الان وقته گفتن اینا نیست
لیسا:اتفاقا وقتشه.. جواب بده
نمیدونستم به لیسا چی بگم
راستیتش درست میگفت
من حواسم به یونا نبود و نزدیک بود یونام ازدست بدم برای همیشه
جونگکوک:معذرت میخوام.. کشش ندین
لیسا چشم غره ای بهم رفت که یهو دیدم
چشمای یونا داره باز میشه
همه باهم صداش زدیم (یوناا)
تهیونگ:یونا خوبی ما خیلی نگرانت شدیم
لیسا:آره یونا خیلی ترسیدم خیلی(با گریه)
جنی:خوشحالم که بیدار شدی خوشگل خانم ترسوندیمون
همه داشتن باهاش حرف میزدن اما من با چه رویی باهاش حرف میزدم؟ حق داشت اگه بزاره و ولم کنه بره
یونا:بچه ها ممنونم واقعا از همتون مخصوصا تهیونگ که زندگیم نجات داد نگران من نباشید حالم بهتره(با صدای آروم)
تهیونگ:ما و من که کاری نکردیم مهم تو بودی که حالت خوب میشد
همه حرف تهیونگ تایید کرد
فقط من اینه دیوار ساکت بودم به حرفاشون گوش میکردم
دستممم چرا حمایت نمیکنیددد
#پارت_4
*(ویو ا/ت) *
چشام به آرومی باز میشدن
وقتی که کامل باز شد به ساعت نگاه کردم
2 شب بود و من تا این موقعه توی عمارت این مرتیکه خوابیده بودم
گندش بزنن
به جای فرار کردن از این یارو جای پامو با این کار احمقانم سفت تر کردم
یک شخص داشت در میزد
پرسیدم
ا/ت:کیه؟
خدمت کار:خانم خدمت کار هستم اجازه دارم وارد شم؟
به خشکی شانس خودشون کم نیستن خدمت کارم دارن
ا/ت:بیا
توی دست خدمت کار غذایی بود
ا/ت:اینا چین
خدمت کار:سوشی و نودل برای شامتون بانو
ا/ت:ممنون من سیرم(اینه سگ گشنه بودم)
خدمت کار:اما جناب جونگکوک گفتن باید غذاتون رو میل کنید
ا/ت:ببخشید ایشون کی باشن به من اجازه بدن کی غذام بخورم کی نخورم؟ بعدشم خودش کجاست
خدمت کار:توی حادثهی آتش سوزی بانو یونا صدمه دیده و دوستان و جناب آقای جونگکوک به بیمارستان رفتن
سری خاروندم
یونا کیه؟ کیش میشه؟ دوستاش کین؟ همون هایی که هی اسمم فریاد میزدن؟
خدمت کار:ام میتونم برم بانو
اولش یکم فکر کردم
خب حالا که جونگکوک با دوستاش و اون یونا رفتن بیرون چه فرصت خوبی برای فرار دارم
ا/ت:ام البته ولی قبلش میتونم برم سرویس بهداشتی؟
خدمت کار:باید با من بیاید و برید
ا/ت:مگه سگم خودم میرم
خدمت کار:جناب جونگکوک گفتن حواسم بهتون باشه تا فرار نکنید لطفا گوش کنید
ا/ت:منم دارم میگم نمیخوام
خدمت کار:مجبورم نکنید بادیگارد هارو بیارم و با من بیاید
اینو راست میگفت اون دفعه اون دوتا غول هایی که فرستاده بودنم تو اون اتاق دستم رو خیلی فشار دادن
سری تکون دادم و به همراه خدمت کار به سمت سرویس رفتیم
*(ویو جونگکوک) *
عصبانی بودم..
چطوری یونام فراموش کردم؟
چطوری آخه؟
توی بیمارستان بودیم و بالای سره یونا بودیم تا بهوش بیاد
لیسا:جونگکوک تو کجا بودی وقتی کاپت داشت توی آتیش میسوخت و خفه میشد؟
جنی:لیسا الان وقته گفتن اینا نیست
لیسا:اتفاقا وقتشه.. جواب بده
نمیدونستم به لیسا چی بگم
راستیتش درست میگفت
من حواسم به یونا نبود و نزدیک بود یونام ازدست بدم برای همیشه
جونگکوک:معذرت میخوام.. کشش ندین
لیسا چشم غره ای بهم رفت که یهو دیدم
چشمای یونا داره باز میشه
همه باهم صداش زدیم (یوناا)
تهیونگ:یونا خوبی ما خیلی نگرانت شدیم
لیسا:آره یونا خیلی ترسیدم خیلی(با گریه)
جنی:خوشحالم که بیدار شدی خوشگل خانم ترسوندیمون
همه داشتن باهاش حرف میزدن اما من با چه رویی باهاش حرف میزدم؟ حق داشت اگه بزاره و ولم کنه بره
یونا:بچه ها ممنونم واقعا از همتون مخصوصا تهیونگ که زندگیم نجات داد نگران من نباشید حالم بهتره(با صدای آروم)
تهیونگ:ما و من که کاری نکردیم مهم تو بودی که حالت خوب میشد
همه حرف تهیونگ تایید کرد
فقط من اینه دیوار ساکت بودم به حرفاشون گوش میکردم
دستممم چرا حمایت نمیکنیددد
- ۴.۴k
- ۲۰ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط