ماه یخی پارت ۵
ماه یخی پارت ۵
از دید میکو
چشمام تار میدید و یکم چشم هامو باز کردم ...... م....من کجام ......
بعد چند دقیقه که دیدم یکم واضح شد به دور و ورم نگاه کردم ..... روی خرابه ها بیهوش بودم .... بین خرابه های ساختمون ...... خون و جسد بود ..... چشم ها از ترس گشاد شد و به دست هام نگاه کردم دست هام پر از خون بود ........ میلرزیدم ........نمیدونستم چطور این اتفاق افتاد روی زانو هام افتادم و زیر نور ماه کامل گریه میکردم
( خببببب گذشتش تموم شددددد<( ̄︶ ̄)> الان میریم به بخش اصلی یعنی زمان حال که ۲۰ سالشه)
زمان ۱۲:۰۰
از دید میکو
داشتم توی خیابون راه میرفتم و بیصدا گریه میکردم و با زمزمه میگفتم
میکو : چ....چرا ...... لعنتی
ذهن : چرا نمیتونم پیداش کنم؟ ..... حالش خوبه ؟.... اصلا هنوز تو ژاپنه ؟....... زندس ؟ ....کجاس ؟.... تو کدوم شهره ؟ .....ایکاش ...... ایکاش حداقل .....یکی از این ها ...... فقط یکیشونو میدونستم ........
زمان : ۰۲:۰۰
همونطور به ایکاش ها ، شاید ها و چرا ها فکر میکردم و متوجه گذر زمان نشدم و همینطور راه میرفتم و نمیدونستم کجا میرم خیلی دیر شده بود که با خیس شدن توسط قطرات بارون از فکر بیرون اومدم و سریع دور و ورم و نگاه کردم متوجه شدم توی یه کوچه خلوت و تاریک بودم ، احساس بدی داشتم.....
همونطور خیس و خیس تر میشودم و بخاطر آزمایشاتی که تو بچگی روم انجام شده زود مریض میشم (╥﹏╥)و از شانس بدم ۳ روزه به یوکوهاما اومدم و این سه روز درحال چیدن وسایلم بودم برا همین آدرس خونه یا جایی رو بلد نیستممممم.·´¯`(>▂<)´¯`·.من اگه شانس داشتم تو آزمایشگاه به دنیا نمیومدم ಥ‿ಥ دلم میخواد دوباره از زندگی لف بدم .... ناح ناح باید اول اونو پیدا کنم (╥﹏╥) و دقیقا من چه مرضی داشتم دو روز چیزی نخورم د بوگو عقلم کمه .·´¯`(>▂<)´¯`·.( وی یاد دازای افتاد و داره پاره میشه از خود درگیری های میکو 😂)
( بعدا یه عکس از میکو میدم اگه چیزی که شبیهش باشه پیدا نکردم نقاشیشو میکشم )
از دید چویا
داشتم میرفتم خونه توی خیابون خونمون بودم که بین پیچ چند تا کوچه یه دختری ایستاده بود .... یکم عجیب بودح...... تا حالا این دور و ور ندیده بودمش .... یکم برام اشناعه ولی یادم نیست و از اونجایی که یه جا ایستاده و خیسه فک نکنم این دور و ور زندگی کنه رفتم پشت سرش ایستادم
چویا : هی ( با همون لحن همیشگیش)
از دید میکو
چشمام تار میدید و یکم چشم هامو باز کردم ...... م....من کجام ......
بعد چند دقیقه که دیدم یکم واضح شد به دور و ورم نگاه کردم ..... روی خرابه ها بیهوش بودم .... بین خرابه های ساختمون ...... خون و جسد بود ..... چشم ها از ترس گشاد شد و به دست هام نگاه کردم دست هام پر از خون بود ........ میلرزیدم ........نمیدونستم چطور این اتفاق افتاد روی زانو هام افتادم و زیر نور ماه کامل گریه میکردم
( خببببب گذشتش تموم شددددد<( ̄︶ ̄)> الان میریم به بخش اصلی یعنی زمان حال که ۲۰ سالشه)
زمان ۱۲:۰۰
از دید میکو
داشتم توی خیابون راه میرفتم و بیصدا گریه میکردم و با زمزمه میگفتم
میکو : چ....چرا ...... لعنتی
ذهن : چرا نمیتونم پیداش کنم؟ ..... حالش خوبه ؟.... اصلا هنوز تو ژاپنه ؟....... زندس ؟ ....کجاس ؟.... تو کدوم شهره ؟ .....ایکاش ...... ایکاش حداقل .....یکی از این ها ...... فقط یکیشونو میدونستم ........
زمان : ۰۲:۰۰
همونطور به ایکاش ها ، شاید ها و چرا ها فکر میکردم و متوجه گذر زمان نشدم و همینطور راه میرفتم و نمیدونستم کجا میرم خیلی دیر شده بود که با خیس شدن توسط قطرات بارون از فکر بیرون اومدم و سریع دور و ورم و نگاه کردم متوجه شدم توی یه کوچه خلوت و تاریک بودم ، احساس بدی داشتم.....
همونطور خیس و خیس تر میشودم و بخاطر آزمایشاتی که تو بچگی روم انجام شده زود مریض میشم (╥﹏╥)و از شانس بدم ۳ روزه به یوکوهاما اومدم و این سه روز درحال چیدن وسایلم بودم برا همین آدرس خونه یا جایی رو بلد نیستممممم.·´¯`(>▂<)´¯`·.من اگه شانس داشتم تو آزمایشگاه به دنیا نمیومدم ಥ‿ಥ دلم میخواد دوباره از زندگی لف بدم .... ناح ناح باید اول اونو پیدا کنم (╥﹏╥) و دقیقا من چه مرضی داشتم دو روز چیزی نخورم د بوگو عقلم کمه .·´¯`(>▂<)´¯`·.( وی یاد دازای افتاد و داره پاره میشه از خود درگیری های میکو 😂)
( بعدا یه عکس از میکو میدم اگه چیزی که شبیهش باشه پیدا نکردم نقاشیشو میکشم )
از دید چویا
داشتم میرفتم خونه توی خیابون خونمون بودم که بین پیچ چند تا کوچه یه دختری ایستاده بود .... یکم عجیب بودح...... تا حالا این دور و ور ندیده بودمش .... یکم برام اشناعه ولی یادم نیست و از اونجایی که یه جا ایستاده و خیسه فک نکنم این دور و ور زندگی کنه رفتم پشت سرش ایستادم
چویا : هی ( با همون لحن همیشگیش)
۴.۲k
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.