ماه یخی نسخه ی بازنویسی شده پارت ۴
ماه یخی نسخه ی بازنویسی شده پارت ۴
( زمان : ۹ سالگی )
از دید میکو
از وقتی چویا رفت امنیت ها رو بالا تر بردن و آزمایشات سخت تر شدن الان محبت دارم و دارن آزمایشات قچوی تر کردن محبتم رو انجام میدم دردرش از قبل خیلی بیشتره ایکاش چویا الان پیشم بوــــ....... نه ( لبخند ناراحتی زد ) خوشحالم که...... فرار کرد ..... اگه نمیرفت ..... هنوزم روش آزمایشات میکردم و بیشتر از اون موقع درد میکشید
( گذر زمان : ۶ ماه بعد )
الان آزمایشات به حالت های نهاییش رسیده و خیلی درد دارن نمیتونم تحملشون کنم ......
یکی از دستیار های دانشمندان : هی شماره ی ۹۳ ( میکو ) ( چند نفر دیگه رو هم صدا زد ) سریع بیاید بیرون
وقتی دوباره برای آزمایش صدام زدن لرز کوچکی بهم افتاد و میترسیدم
رفتم بیرون و مثل همیشه روی دستگاه نشستم ولی ابن دستگاه فرق داشت فقط یدونه بود ، خیلی بزرگ تر از قبلی ها بود و یه صندلی در مرگزش بود وقتی دستگاه رو روشن کردن از دستگاه های قبلی بیشتر درد داشت و تنها صدایی که میشنیدم صدای فریاد بود که بعد چند لحظه متوجه شدم فریاد های خودمه که دارم از درد فریاد میزنم بعد از چند دقیقه دیگه چیزی ندیدم
از دید q.m
بهشون گفتم از همین اول دستگاه رو روی آخرین درجه بذارن اون گوشه ایستاده بودم و نگاه میکردم بعد از چند دقیقه دستگاه مشکل فنی پیدا کرد و بقیه سعی در کنترل دستگاه داشتن ولی فایده ای نداشت که دیگه صدای فریادی نشنیدم همه چند دقیقه مات و مبهوت نگاه میکردیم و منتظر بودیم ببینیم چی میشه تا اینکه بعد چند دقیقه کمربند های فلزی ای که دست اون بچه رو بسته بود کنده شد و دست ها و پا هاش آزاد شد روی هوا شناور شد و سقف محفظه سیسه ای ای که دور صندلی بود رو کند و در حالی که توی هوا شناور بود تکه های که به اندازه سه تا آدم بزرگ بودن گلوله های یخی پرتاب میکرد که انگار یخ های قابل شکستن نبود همه جا پر از خون و تکه های یخ شده بود و انگار جلوی خورشید یک ماه بود ..... ا.... اما الان که ..... روز خورشید گرفتگی نیست ..... چه اتفاقی داره میوفته ..... همه مردن ...... همه جا پر از خرابه های آزمایشگاه بچه های که به سمت جنگل میدویدم و دانشمندایی که مرده بودن بود ...... چرا اون ماهی که جلوی خورشیده مثل یخ های این بچس چرا چشم های این بچه انگار شبیه اون یخ های و ماهی که جلوی خورشیده شده ....... جریان چیه
همینطور داشتم فکر میکردم که یهو یه گلوله از یخ هاش بهم خورد و دیگه هیچی ندیدم
گذر زمان : شب
( زمان : ۹ سالگی )
از دید میکو
از وقتی چویا رفت امنیت ها رو بالا تر بردن و آزمایشات سخت تر شدن الان محبت دارم و دارن آزمایشات قچوی تر کردن محبتم رو انجام میدم دردرش از قبل خیلی بیشتره ایکاش چویا الان پیشم بوــــ....... نه ( لبخند ناراحتی زد ) خوشحالم که...... فرار کرد ..... اگه نمیرفت ..... هنوزم روش آزمایشات میکردم و بیشتر از اون موقع درد میکشید
( گذر زمان : ۶ ماه بعد )
الان آزمایشات به حالت های نهاییش رسیده و خیلی درد دارن نمیتونم تحملشون کنم ......
یکی از دستیار های دانشمندان : هی شماره ی ۹۳ ( میکو ) ( چند نفر دیگه رو هم صدا زد ) سریع بیاید بیرون
وقتی دوباره برای آزمایش صدام زدن لرز کوچکی بهم افتاد و میترسیدم
رفتم بیرون و مثل همیشه روی دستگاه نشستم ولی ابن دستگاه فرق داشت فقط یدونه بود ، خیلی بزرگ تر از قبلی ها بود و یه صندلی در مرگزش بود وقتی دستگاه رو روشن کردن از دستگاه های قبلی بیشتر درد داشت و تنها صدایی که میشنیدم صدای فریاد بود که بعد چند لحظه متوجه شدم فریاد های خودمه که دارم از درد فریاد میزنم بعد از چند دقیقه دیگه چیزی ندیدم
از دید q.m
بهشون گفتم از همین اول دستگاه رو روی آخرین درجه بذارن اون گوشه ایستاده بودم و نگاه میکردم بعد از چند دقیقه دستگاه مشکل فنی پیدا کرد و بقیه سعی در کنترل دستگاه داشتن ولی فایده ای نداشت که دیگه صدای فریادی نشنیدم همه چند دقیقه مات و مبهوت نگاه میکردیم و منتظر بودیم ببینیم چی میشه تا اینکه بعد چند دقیقه کمربند های فلزی ای که دست اون بچه رو بسته بود کنده شد و دست ها و پا هاش آزاد شد روی هوا شناور شد و سقف محفظه سیسه ای ای که دور صندلی بود رو کند و در حالی که توی هوا شناور بود تکه های که به اندازه سه تا آدم بزرگ بودن گلوله های یخی پرتاب میکرد که انگار یخ های قابل شکستن نبود همه جا پر از خون و تکه های یخ شده بود و انگار جلوی خورشید یک ماه بود ..... ا.... اما الان که ..... روز خورشید گرفتگی نیست ..... چه اتفاقی داره میوفته ..... همه مردن ...... همه جا پر از خرابه های آزمایشگاه بچه های که به سمت جنگل میدویدم و دانشمندایی که مرده بودن بود ...... چرا اون ماهی که جلوی خورشیده مثل یخ های این بچس چرا چشم های این بچه انگار شبیه اون یخ های و ماهی که جلوی خورشیده شده ....... جریان چیه
همینطور داشتم فکر میکردم که یهو یه گلوله از یخ هاش بهم خورد و دیگه هیچی ندیدم
گذر زمان : شب
۳۳۳
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.