ببخشید که دیر شد
part1
امروز روز ازدواج منو یونگیه و قراره از شین ات به مین ات تبدیل بشم. چندساعت بعد بله رو گفتیم و رفتیم خونه هامون. صبح شد و داستان شروع شد
ات: یونگی دلم درد میکنه(با کمی داد)
یونگی: فک کنم دیشب زیاده روی کردی انقد که غذا خوردی
ات:خب بیا حداقل ماساژم بده
یونگی: باش
یونگی ماساژم داد
یونگی: دلت خوب شد
ات: تقریبا
از تخت بلند شدم و رفتمwcلباس خوابمو بیرون اوردم و لباس دیگه ای پوشیدم. رفتم پایین و پنکیک درست کردم.یونگی هم اومد و باهم غذا خوردیم
یونگی: نظرت چیه بریم بیرون دور بزنیم؟!
ات: باش
بعد از صبحونه رفتن و اماده شدن بعدش باهم رفتن بیرون
یونگی: خب حداقل باید یه مکانی بریم که
ات: نظرت چیه بریم ساحل؟ اونجا احساس آرامش میکنم
یونگی: باشه بریم
بعد از15دقیقه رسیدیم به ساحل
اونجا بدیم و داشتیم موج های دریا رو تماشا میکردیم من چشمام بسته بود و داشتم آرامش میگرفتم. هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد بعدش دیدم یونگی یهو سوار ماشین شد و رفت منم هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیداد کم کم داشت اشکم میریخت. منم زنگ زدم به جیهوپ
ات: جیهوپ(با صدای لرزون و گریه)
هوپی: چیشده؟!(نگرانی)
ات: اومده بودیم ساحل یونگی یهو ولم کرد و رفت هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده
هوپی: الان خودم به یونگی زنگ میزنم
بعد ات گوشیو قطع کرد. بعد چن دقیقه یونگی زنگ زد. منم جوابشو ندادم. چندبار پشت سر هم یونگی زنگ میزد و منم جوابش رو نمیدادم. منم پیاده رفتم خونه. فرداش یونگی اوند خونه. اصلا باهاش حرف نمیزدم. داشتیم نهار میخوردیم که من یهو گفتم مثل اینکه همین دیشب ازدواج کردیم
یونگی: به من چه
تا یک هفته هیچ حرفی باهم نزدیم. میخواشتم اینو به مامانم بگم زنگ زدم به مامانم
بعدش جریانو برای مامانم توضیح دادم اونم گفت: اشکال ندارع پیش میاد
ات: مامان وقتی این اتفاق افتاد هنوز24ساعت هم از ازدواجمون نگذشته بود
مامانم: خب الان باهم قهرین
ات: ما الان1هفتس که باهم هیچ حرفی نزدیم
مامان: خب من پشتت وایمیسم و کمکت میکنم
ات: ممنون مامان ولی من طلاق میخوام
تا این حرفو زدم مامانم اعصابش خورد شد و داد زد و دعوام کرد
منم زنگ زدم به هوپی و بهم گفت بیا بریم دریا حرف بزنیم
(نکته هوپی و ات اهم بستین و عاشق هم نیستن)
منو هوپی رفتیم دریا و بهم دلداری و امید داد(هوپی کسیه که همیشه ات رو دلداری و امید میده)
ات داخل بغل هوپی داشت گریه میکرد و هوپی هم داشت موهای ات رو نوازش میکرد یهو گوشی ات زنگ خورد و یونگی بود گوشی هوپی برداشت و..........
حمایت یادت نره کیوتم
امروز روز ازدواج منو یونگیه و قراره از شین ات به مین ات تبدیل بشم. چندساعت بعد بله رو گفتیم و رفتیم خونه هامون. صبح شد و داستان شروع شد
ات: یونگی دلم درد میکنه(با کمی داد)
یونگی: فک کنم دیشب زیاده روی کردی انقد که غذا خوردی
ات:خب بیا حداقل ماساژم بده
یونگی: باش
یونگی ماساژم داد
یونگی: دلت خوب شد
ات: تقریبا
از تخت بلند شدم و رفتمwcلباس خوابمو بیرون اوردم و لباس دیگه ای پوشیدم. رفتم پایین و پنکیک درست کردم.یونگی هم اومد و باهم غذا خوردیم
یونگی: نظرت چیه بریم بیرون دور بزنیم؟!
ات: باش
بعد از صبحونه رفتن و اماده شدن بعدش باهم رفتن بیرون
یونگی: خب حداقل باید یه مکانی بریم که
ات: نظرت چیه بریم ساحل؟ اونجا احساس آرامش میکنم
یونگی: باشه بریم
بعد از15دقیقه رسیدیم به ساحل
اونجا بدیم و داشتیم موج های دریا رو تماشا میکردیم من چشمام بسته بود و داشتم آرامش میگرفتم. هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد بعدش دیدم یونگی یهو سوار ماشین شد و رفت منم هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیداد کم کم داشت اشکم میریخت. منم زنگ زدم به جیهوپ
ات: جیهوپ(با صدای لرزون و گریه)
هوپی: چیشده؟!(نگرانی)
ات: اومده بودیم ساحل یونگی یهو ولم کرد و رفت هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده
هوپی: الان خودم به یونگی زنگ میزنم
بعد ات گوشیو قطع کرد. بعد چن دقیقه یونگی زنگ زد. منم جوابشو ندادم. چندبار پشت سر هم یونگی زنگ میزد و منم جوابش رو نمیدادم. منم پیاده رفتم خونه. فرداش یونگی اوند خونه. اصلا باهاش حرف نمیزدم. داشتیم نهار میخوردیم که من یهو گفتم مثل اینکه همین دیشب ازدواج کردیم
یونگی: به من چه
تا یک هفته هیچ حرفی باهم نزدیم. میخواشتم اینو به مامانم بگم زنگ زدم به مامانم
بعدش جریانو برای مامانم توضیح دادم اونم گفت: اشکال ندارع پیش میاد
ات: مامان وقتی این اتفاق افتاد هنوز24ساعت هم از ازدواجمون نگذشته بود
مامانم: خب الان باهم قهرین
ات: ما الان1هفتس که باهم هیچ حرفی نزدیم
مامان: خب من پشتت وایمیسم و کمکت میکنم
ات: ممنون مامان ولی من طلاق میخوام
تا این حرفو زدم مامانم اعصابش خورد شد و داد زد و دعوام کرد
منم زنگ زدم به هوپی و بهم گفت بیا بریم دریا حرف بزنیم
(نکته هوپی و ات اهم بستین و عاشق هم نیستن)
منو هوپی رفتیم دریا و بهم دلداری و امید داد(هوپی کسیه که همیشه ات رو دلداری و امید میده)
ات داخل بغل هوپی داشت گریه میکرد و هوپی هم داشت موهای ات رو نوازش میکرد یهو گوشی ات زنگ خورد و یونگی بود گوشی هوپی برداشت و..........
حمایت یادت نره کیوتم
۶.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.