سوراخ پارت 42
- ی....یونا😨😨
+ ج...جونگ کوک😨😨
#یونا
ای داد....ولی خب منم عصبانی باید باشم...
اونم اخماشو کرده بود توهم.....
بهش اشاره کردم که دنبالم بیاد....
رفتیم سمت اتاق چویا...
#چویا
× مواظب خودت و بچه باش عزیزم .....😨😨😨
....بیبی من یه جلسه فوری دارم...بهت زنگ میزنم...
این دوتا باهم؟؟....اینجا؟؟؟؟..وات د .....
× چیه؟...نکنه میخواین همینطور دم در وایسین؟؟😒
اومدن داخل و نشستن رو صندلی....
همون موقع در زدن....
× بفرمائید..اوه پدر....
#یونا
با کوکی رفتیم و نشستیم....همون موقع در زدن...
ب....ابا....
رفتم جلو و با دستم صورتشو ناز میکردم....
+ بابایی😭😭😭😭😭❤
بغلش کردم دستش رو کشید روی مو هام....نوازش پدر .....چیزی ک هشت سال ازش محروم بودم....
#جونگکوک
باورم نمیشه......یونا....قبل از اومدن به بیگ هیت یه کارآگاه خصوصی بوده😨😨😨
و بیشتر از اون باورم نمی شد پدرش زنده باشه.....
چویا سیر تا پیاز قضیه رو برامون تعریف کرد....اینکه قرار بوده من و یونا از هم محافظت کنیم....
#چویا
ببینین.....موقعی ک یونا 17 سالش بود.....اون موقع تو تازه وارد سازمان شده بودی....
مافیای بندر میخواست اطلاعات مهم امنیتی مربوط به سیاست های حمله و تاکتیک....رو ازمون بدزده....
واسه همین خواستیم اون اطلاعات رو به شبکه خارج از کشور بدیم....ولی لب مرز اوضاع خطری شد....
#اوداساکو_(پدر_یونا)
بعدش تصمیم شورای امنیت بر این شد اطلاعات رو به صورت پراکنده و قاطی پاتی هم بزاریم تو بدن دو نفر....
+یعنی میخواید بگید ک اون دو نفر....
بله درسته....
+ پس قضیه انفجار ماشین چی؟مادر چی؟
مادرت زندس ....فقط یکی از پاهاش سوختگی داره....ما از اون انفجار خبر داشتیم....و خودمونو واسش آماده کرده بودیم.....
#یونا
باورم نمی شد تو بدن من و کوکی اسناد و مدارک مهمی باشه☺اونم به مدت هشت سال....
بالاخره بعد از کلی گفت و گو برگشتیم خونه....انگار کوکی ناراحت بود.....یه راست رفت تو اتاق خوابمون...
رفتم پیشش....
+ کوکی....
-.....
دستامو از پشت حلقه کردم دور کمرش....
+جونگ کوکم...❤
سرشو چرخوند و منم بی معطلی لبم رو گذاشتم رو لبش......
بعد از چند دقیقه از جاش بلند میشه.....
؛- اون قره ها واسه تو هست....
ادامه پارت بعدی.....
#سوراخ
#پست_جدید
+ ج...جونگ کوک😨😨
#یونا
ای داد....ولی خب منم عصبانی باید باشم...
اونم اخماشو کرده بود توهم.....
بهش اشاره کردم که دنبالم بیاد....
رفتیم سمت اتاق چویا...
#چویا
× مواظب خودت و بچه باش عزیزم .....😨😨😨
....بیبی من یه جلسه فوری دارم...بهت زنگ میزنم...
این دوتا باهم؟؟....اینجا؟؟؟؟..وات د .....
× چیه؟...نکنه میخواین همینطور دم در وایسین؟؟😒
اومدن داخل و نشستن رو صندلی....
همون موقع در زدن....
× بفرمائید..اوه پدر....
#یونا
با کوکی رفتیم و نشستیم....همون موقع در زدن...
ب....ابا....
رفتم جلو و با دستم صورتشو ناز میکردم....
+ بابایی😭😭😭😭😭❤
بغلش کردم دستش رو کشید روی مو هام....نوازش پدر .....چیزی ک هشت سال ازش محروم بودم....
#جونگکوک
باورم نمیشه......یونا....قبل از اومدن به بیگ هیت یه کارآگاه خصوصی بوده😨😨😨
و بیشتر از اون باورم نمی شد پدرش زنده باشه.....
چویا سیر تا پیاز قضیه رو برامون تعریف کرد....اینکه قرار بوده من و یونا از هم محافظت کنیم....
#چویا
ببینین.....موقعی ک یونا 17 سالش بود.....اون موقع تو تازه وارد سازمان شده بودی....
مافیای بندر میخواست اطلاعات مهم امنیتی مربوط به سیاست های حمله و تاکتیک....رو ازمون بدزده....
واسه همین خواستیم اون اطلاعات رو به شبکه خارج از کشور بدیم....ولی لب مرز اوضاع خطری شد....
#اوداساکو_(پدر_یونا)
بعدش تصمیم شورای امنیت بر این شد اطلاعات رو به صورت پراکنده و قاطی پاتی هم بزاریم تو بدن دو نفر....
+یعنی میخواید بگید ک اون دو نفر....
بله درسته....
+ پس قضیه انفجار ماشین چی؟مادر چی؟
مادرت زندس ....فقط یکی از پاهاش سوختگی داره....ما از اون انفجار خبر داشتیم....و خودمونو واسش آماده کرده بودیم.....
#یونا
باورم نمی شد تو بدن من و کوکی اسناد و مدارک مهمی باشه☺اونم به مدت هشت سال....
بالاخره بعد از کلی گفت و گو برگشتیم خونه....انگار کوکی ناراحت بود.....یه راست رفت تو اتاق خوابمون...
رفتم پیشش....
+ کوکی....
-.....
دستامو از پشت حلقه کردم دور کمرش....
+جونگ کوکم...❤
سرشو چرخوند و منم بی معطلی لبم رو گذاشتم رو لبش......
بعد از چند دقیقه از جاش بلند میشه.....
؛- اون قره ها واسه تو هست....
ادامه پارت بعدی.....
#سوراخ
#پست_جدید
۱۷.۱k
۰۵ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.