part 12
part 12
دروغ شیرین♡
ویو جونگکوک
(از خواب بیدار شوم وبعد از انجام کار های لازم رفتم یکم صبحونه خوردم و راه افتادم سمت خونه پدر و مادرم تا باهاشون حرف بزنم بعد چندمین رسیدم و درو باز کردن)
جونگکوک:سلام
پ.ج:به به چه عجب یادی از ما کردی
م.ج:عزیزم بسه دیگه
پ.ج:باشه بابا چیزی نگفتم
جونگکوک:خوب پدر من به دستور شما من داشتم دنبال زن برا خودم میگشتم
پ.ج:چه عجب یبارم حرف من و زمین ننداختی ،حالا بگو ببینم طرف کیه؟
نشستم و همه ماجرارو براشون تعریف کردم
پ.ج:حالا چرا اون یکیو پیدا میکردی که وضع مالیشم خوب باشه
جونگکوک:بابا مگه من میخوام با پول ازدواج کنم؟
م.ج:عزیزم خواهش میکنم نه نیار خیلی دختر خوبیه
پ.ج:خوب،اگه تو میگی خوبه پس حتما خوبه دیگه باشه پس باهاشون برا امشب هماهنگ کن
جونگکوک:قبلا کردم
پ.ج:بله دیگه از شما کمتر از اینا هم انتظار نمیرفت
جونگکوک:خوب دیگه من برم سرکار شب میام دنبالتون تا بریم
از اونجا اومدن بیرون و رفتم شرکت و سویچ دادم به یکی از کارکنا تا ماشینو ببره پارکینگ و خودمم رفتم تو اتاق ریا تا باهاش حرف بزنم
جونگکوک:سلام
ریا:سلام،چیزی شده
جونگکوک:هیچی باید یکم درباره شرایط ازدواجمون حرف بزنیم و از همین الان مشخص کنیم که چی به چیه
ریا:اوک،پس بیا بشین
رفتیم نشستیم و......
جونگکوک:خوب اول تو بگو
ریا:هیچگونه رابطه ای بینمون صورت نمیگیره حتی یه لمس کوچیک
جونگکوک:باش قبوله
ریا:خوبه،حالا تو بگو
جونگکوک:هروقت بگم جایی باید بریم بدون اینکه ازم بپرسی کجا و واسه چی میای باهام
باشه؟
یکم مکث کردم و گفتم
ریا:باشه،تو زندگی و لباس پوشیدن هم دخالت نمیکنیم
جونگکوک:باشه، اگه من دیر بیام خونه هیچوقت سوال پیچم نمیکنی
ریا:باشه
همین روند تا چندساعت دیگه ادامه پیدا کرد و بلاخره تموم شد و من رفتم خونه تا برای شب حاضر شم و جونگکوک هم رفت خونه خودش
[شب]
ویو ریا
(همه جارو حاضر کردیم و بلاخره بعد چندمین خانواده جونگکوک همراه خودش اومدن و نشستن و کلی حرف و شرط و شروط گذاشتن تا بلاخره تموم شد یک هفته دیگه قراره من و جونگکوک ازدواج کنیم دیگه خواستگاری تموم شد و رفتم بالا تو اتاقم و دوش گرفتم و بعد از انجام کارهام خوابیدم)
ویو جونگکوک
(بلاخره همچی تموم شد و رفتم خونه و یه دوش گرفتم اومدم پایین تا قهوه بردارم که دیدم هویا اونجاست)
هویا:معلومه تو داری چیکار میکنی!!
جونگکوک:صداتو بیار پایین چه خبرته
هویا:جونگکوک یعنی چی که چخبرته تو داری ازدواج میکنی بعد انتظار داری من آروم باشم
جونگکوک:هویا اونطوری که تو فکر میکنی نیست
ریا:پس چطوره ها!!
همه چیو برا هویا توضیح دادم و اونم کم کم قبول کرد و رفت خونه منم بعد از انجام کارام خوابیدم
[پرش زمانی به یک هفته بعد]
ویو ریا
(امروز روز عروسی من و جونگکوکه رفتم لباس عروسمو پوشیدم و کم کم رفتم کنار جونگکوک که تو سالن ایستاده بود بعد دستمو دادم تو دستش و رفتیم نشستیم تو جایگاه و عاقد شروع کرد به انجام عقد و بعد اینکه بله رو گفتیم گفت که.......
عاقد:عروس و داماد میتونین همو ببوسین
هردومون تو شوک بودیم ولی برای اینکه جلوی بقیه چیزی لو نره جونگکوک آروم اومد سمتم و بوسه ای رو لبام گذاشت و بعد چند ساعت بلاخره تموم شد این عروسی الکی با جونگکوک رفتیم تو خونه که...............
کپی ممنوع❌️❌️
دروغ شیرین♡
ویو جونگکوک
(از خواب بیدار شوم وبعد از انجام کار های لازم رفتم یکم صبحونه خوردم و راه افتادم سمت خونه پدر و مادرم تا باهاشون حرف بزنم بعد چندمین رسیدم و درو باز کردن)
جونگکوک:سلام
پ.ج:به به چه عجب یادی از ما کردی
م.ج:عزیزم بسه دیگه
پ.ج:باشه بابا چیزی نگفتم
جونگکوک:خوب پدر من به دستور شما من داشتم دنبال زن برا خودم میگشتم
پ.ج:چه عجب یبارم حرف من و زمین ننداختی ،حالا بگو ببینم طرف کیه؟
نشستم و همه ماجرارو براشون تعریف کردم
پ.ج:حالا چرا اون یکیو پیدا میکردی که وضع مالیشم خوب باشه
جونگکوک:بابا مگه من میخوام با پول ازدواج کنم؟
م.ج:عزیزم خواهش میکنم نه نیار خیلی دختر خوبیه
پ.ج:خوب،اگه تو میگی خوبه پس حتما خوبه دیگه باشه پس باهاشون برا امشب هماهنگ کن
جونگکوک:قبلا کردم
پ.ج:بله دیگه از شما کمتر از اینا هم انتظار نمیرفت
جونگکوک:خوب دیگه من برم سرکار شب میام دنبالتون تا بریم
از اونجا اومدن بیرون و رفتم شرکت و سویچ دادم به یکی از کارکنا تا ماشینو ببره پارکینگ و خودمم رفتم تو اتاق ریا تا باهاش حرف بزنم
جونگکوک:سلام
ریا:سلام،چیزی شده
جونگکوک:هیچی باید یکم درباره شرایط ازدواجمون حرف بزنیم و از همین الان مشخص کنیم که چی به چیه
ریا:اوک،پس بیا بشین
رفتیم نشستیم و......
جونگکوک:خوب اول تو بگو
ریا:هیچگونه رابطه ای بینمون صورت نمیگیره حتی یه لمس کوچیک
جونگکوک:باش قبوله
ریا:خوبه،حالا تو بگو
جونگکوک:هروقت بگم جایی باید بریم بدون اینکه ازم بپرسی کجا و واسه چی میای باهام
باشه؟
یکم مکث کردم و گفتم
ریا:باشه،تو زندگی و لباس پوشیدن هم دخالت نمیکنیم
جونگکوک:باشه، اگه من دیر بیام خونه هیچوقت سوال پیچم نمیکنی
ریا:باشه
همین روند تا چندساعت دیگه ادامه پیدا کرد و بلاخره تموم شد و من رفتم خونه تا برای شب حاضر شم و جونگکوک هم رفت خونه خودش
[شب]
ویو ریا
(همه جارو حاضر کردیم و بلاخره بعد چندمین خانواده جونگکوک همراه خودش اومدن و نشستن و کلی حرف و شرط و شروط گذاشتن تا بلاخره تموم شد یک هفته دیگه قراره من و جونگکوک ازدواج کنیم دیگه خواستگاری تموم شد و رفتم بالا تو اتاقم و دوش گرفتم و بعد از انجام کارهام خوابیدم)
ویو جونگکوک
(بلاخره همچی تموم شد و رفتم خونه و یه دوش گرفتم اومدم پایین تا قهوه بردارم که دیدم هویا اونجاست)
هویا:معلومه تو داری چیکار میکنی!!
جونگکوک:صداتو بیار پایین چه خبرته
هویا:جونگکوک یعنی چی که چخبرته تو داری ازدواج میکنی بعد انتظار داری من آروم باشم
جونگکوک:هویا اونطوری که تو فکر میکنی نیست
ریا:پس چطوره ها!!
همه چیو برا هویا توضیح دادم و اونم کم کم قبول کرد و رفت خونه منم بعد از انجام کارام خوابیدم
[پرش زمانی به یک هفته بعد]
ویو ریا
(امروز روز عروسی من و جونگکوکه رفتم لباس عروسمو پوشیدم و کم کم رفتم کنار جونگکوک که تو سالن ایستاده بود بعد دستمو دادم تو دستش و رفتیم نشستیم تو جایگاه و عاقد شروع کرد به انجام عقد و بعد اینکه بله رو گفتیم گفت که.......
عاقد:عروس و داماد میتونین همو ببوسین
هردومون تو شوک بودیم ولی برای اینکه جلوی بقیه چیزی لو نره جونگکوک آروم اومد سمتم و بوسه ای رو لبام گذاشت و بعد چند ساعت بلاخره تموم شد این عروسی الکی با جونگکوک رفتیم تو خونه که...............
کپی ممنوع❌️❌️
۳۰.۱k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.