part 13
part 13
دروغ شیرین♡
که دیدم هویا اونجاست
هویا:سلامممم
جونگکوک:تو اینجا چیکار میکنی؟
هویا:عشقم این چه طرز حرف زدنه اومدم عروسیتونو تبریک بگم
جونگکوک:هویا زود برو بعدا حرف میزنیم
ریا:نه بابا برا چی بره شما دوتا راحت حرف بزنین من میرم بالا(با صدای نسبتا بلند)
بعد گفتن این حرف بدون توجه بهشون رفتم تو اتاق و درو از پشت بستم و میخواستم زیپ لباسمو باز میکردم که هرکاری کردم نتونستم باز کنم همینجوری داشتم با خودم کلنجار میرفتم که جونگکوک در زد و رفتم تا درو باز کنم درو باز کردم و.....
جونگکوک:میتونم بیام تو؟
ریا:بیا(باصدای اروم)
جونگکوک:داشتی چیکار میکردی؟
ریا:میخواستم زیپ لباسمو باز کنم
جونگکوک:کمک میخوای؟
ریا:نه ممنون
داشتم سعی میکردم زیپو باز کنم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش
جونگکوک:مگه میخوام بخورم بزار کمکت کنم
ریا:باشه
رفتم وایسادم جلو اینه و جونگکوکم وایساد پشتم آروم آروم زیپ لباسمو باز کرد قلبم داشت میومد تو حلقم که بعد از باز کردن لباسم ازش تشکر کردم و رفتم لباسمو راحتی پوشیدم و بعد اومدم بیرون دیدم جونگکوک داره لباس عوض میکنه سریع رومو برگردوندم
جونگکوک:چیشد(همینطوری که داشت لباس میپوشید)
ریا:یعنی چی که داری چیکار میکنی انتظار نداری که وقتی داری لباس میپوشی نگات کنم
داشتم همینجوری حرف میزدم که اومد پشتم و آروم با نفس های گرمش دم گوشم زمزمه کرد
جونگکوک:توکه بلاخره بدنمو میبینی(باخنده)
سریع ازش فاصله گرفتم و انگار جوری که نشنیدم گفتم
ریا:یااااا برو اونور ببینم مگه قرارداد یادت رفته؟
جونگکوک:اوک ببخشید معذرت میخوام
ریا:خوب الان من کجا بخوابم
جونگکوک:روتخت
ریا:خوب تو کجا میخوابی
جونگکوک:منم رو تخت
ریا:یعنی یجا بخوابیم فکرشم نکن
جونگکوک:انتظار نداری که من رو کاناپه بخوابم؟
ریا:به نظرم که فکر بدی نیس
جونگکوک:فکرشم نکن
ریا:باشه پس من میرم اتاق مهمون
داشتم میرفتم که دستمو گرفت و گفت
جونگکوک:حتی فکرشم نکن بری تو اون یکی اتاق اجوما میبینه و به مامانم راپورت میده و همه نقشه لو میره
ریا:هوففف باشه،پس هردومون رو تخت میخوابیم ولی باید فاصله رو رعایت کنیم
جونگکوک:اوک
رفتیم چندتا بالش برداشتم و درست از وصت تخت گذاشتم و بعد یه طرف تخت دراز کشیدم و جونگکوکم اومد اونطرف دراز کشید و خوابیدم.
ویو جونگکوک
(صبح بیدار شدم دیدم ریا تو بغلمه داشتم به صورتش نگاه میکردم اون وقتی خوابه واقعا خیلی زیباتر میشه نمیتونستم چشممو ازش بکشم همینطوری تو فکر و خیال بودم که ریا بیدار شد و یه لگد زد از رو تخت افتادم پایین)
جونگکوک:چیکار داری میکنی کمرم شکست اخخخخ
ریا:مگه نباید فاصله رو رعایت میکردیم
جونگکوک:خوب،من چیکار کنم خودت اومدی تو بغل من چرا منو میزنی حالا
ریا:هوففف باشه معذرت میخوام
از رو زمین بلند شدم و ...
جونگکوک:خوب حالا اشکال نداره بیا بریم صبحونه بخوریم و بریم سرکار
ریا:باشه تو برو منم لباسمو عوض کنم زود میام
جونگکوک:اوک
بعد رفتن جونگکوک رفتم یه دوش سریع گرفتم و اومدم بیرون موهامو خشک کردم و یه لباس سیاه با کفش پاشنه دار پوشیدم و موهامم دم اسبی بستم و رفتم پایین با جونگکوک صبحونه خوردیم و بعد رفتم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت شرکت تو راه بودیم که...........
کپی ممنوع❌️❌️
دروغ شیرین♡
که دیدم هویا اونجاست
هویا:سلامممم
جونگکوک:تو اینجا چیکار میکنی؟
هویا:عشقم این چه طرز حرف زدنه اومدم عروسیتونو تبریک بگم
جونگکوک:هویا زود برو بعدا حرف میزنیم
ریا:نه بابا برا چی بره شما دوتا راحت حرف بزنین من میرم بالا(با صدای نسبتا بلند)
بعد گفتن این حرف بدون توجه بهشون رفتم تو اتاق و درو از پشت بستم و میخواستم زیپ لباسمو باز میکردم که هرکاری کردم نتونستم باز کنم همینجوری داشتم با خودم کلنجار میرفتم که جونگکوک در زد و رفتم تا درو باز کنم درو باز کردم و.....
جونگکوک:میتونم بیام تو؟
ریا:بیا(باصدای اروم)
جونگکوک:داشتی چیکار میکردی؟
ریا:میخواستم زیپ لباسمو باز کنم
جونگکوک:کمک میخوای؟
ریا:نه ممنون
داشتم سعی میکردم زیپو باز کنم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش
جونگکوک:مگه میخوام بخورم بزار کمکت کنم
ریا:باشه
رفتم وایسادم جلو اینه و جونگکوکم وایساد پشتم آروم آروم زیپ لباسمو باز کرد قلبم داشت میومد تو حلقم که بعد از باز کردن لباسم ازش تشکر کردم و رفتم لباسمو راحتی پوشیدم و بعد اومدم بیرون دیدم جونگکوک داره لباس عوض میکنه سریع رومو برگردوندم
جونگکوک:چیشد(همینطوری که داشت لباس میپوشید)
ریا:یعنی چی که داری چیکار میکنی انتظار نداری که وقتی داری لباس میپوشی نگات کنم
داشتم همینجوری حرف میزدم که اومد پشتم و آروم با نفس های گرمش دم گوشم زمزمه کرد
جونگکوک:توکه بلاخره بدنمو میبینی(باخنده)
سریع ازش فاصله گرفتم و انگار جوری که نشنیدم گفتم
ریا:یااااا برو اونور ببینم مگه قرارداد یادت رفته؟
جونگکوک:اوک ببخشید معذرت میخوام
ریا:خوب الان من کجا بخوابم
جونگکوک:روتخت
ریا:خوب تو کجا میخوابی
جونگکوک:منم رو تخت
ریا:یعنی یجا بخوابیم فکرشم نکن
جونگکوک:انتظار نداری که من رو کاناپه بخوابم؟
ریا:به نظرم که فکر بدی نیس
جونگکوک:فکرشم نکن
ریا:باشه پس من میرم اتاق مهمون
داشتم میرفتم که دستمو گرفت و گفت
جونگکوک:حتی فکرشم نکن بری تو اون یکی اتاق اجوما میبینه و به مامانم راپورت میده و همه نقشه لو میره
ریا:هوففف باشه،پس هردومون رو تخت میخوابیم ولی باید فاصله رو رعایت کنیم
جونگکوک:اوک
رفتیم چندتا بالش برداشتم و درست از وصت تخت گذاشتم و بعد یه طرف تخت دراز کشیدم و جونگکوکم اومد اونطرف دراز کشید و خوابیدم.
ویو جونگکوک
(صبح بیدار شدم دیدم ریا تو بغلمه داشتم به صورتش نگاه میکردم اون وقتی خوابه واقعا خیلی زیباتر میشه نمیتونستم چشممو ازش بکشم همینطوری تو فکر و خیال بودم که ریا بیدار شد و یه لگد زد از رو تخت افتادم پایین)
جونگکوک:چیکار داری میکنی کمرم شکست اخخخخ
ریا:مگه نباید فاصله رو رعایت میکردیم
جونگکوک:خوب،من چیکار کنم خودت اومدی تو بغل من چرا منو میزنی حالا
ریا:هوففف باشه معذرت میخوام
از رو زمین بلند شدم و ...
جونگکوک:خوب حالا اشکال نداره بیا بریم صبحونه بخوریم و بریم سرکار
ریا:باشه تو برو منم لباسمو عوض کنم زود میام
جونگکوک:اوک
بعد رفتن جونگکوک رفتم یه دوش سریع گرفتم و اومدم بیرون موهامو خشک کردم و یه لباس سیاه با کفش پاشنه دار پوشیدم و موهامم دم اسبی بستم و رفتم پایین با جونگکوک صبحونه خوردیم و بعد رفتم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت شرکت تو راه بودیم که...........
کپی ممنوع❌️❌️
۲۴.۸k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.