part

part 14
دروغ شیرین♡

که گوشی جونگکوک زنگ زد

جونگکوک:سلام مامان

م.ج:سلام پسرم

جونگکوک:کاری داشتی؟

م.ج:آره شب مهمونی داریم داداشاتم میاد یادت نره بیای؟

جونگکوک:باشه،فعلا قط میکنم رسیدیم شرکت بعدا حرف میزنیم

م.ج:باشه عزیزم خدافظ

رسیدیم شرکت و جونگکوک رفت تو اتاقش و منم رفتم تو اتاق خودم و مشغول کار شدم بعد اینکه کارم تموم شد دیدم هوا تاریک شده همهدجارو جم و جور کردم و رفتم اتاق جونگکوک تا ببینم کارش تموم شده

ریا:سلام

جونگکوک:سلام

ریا:خسته نباشی

جونگکوک:ممنون توهم همینطور

ریا:کارت تموم شد؟

جونگکوک:آره منم میخواستم بیام صدات کنم بریم

ریا:باشه پس پاشو بریم

رفتیم سوار ماشین شدیم و بعد چندمین رسیدیم خونه پدر/مادر جونگکوک بعد سلام کردن رفتیم نشستیم و بعد کلی حرف زدن رفتیم سر میز شام مشغول حرف زدن بودیم که پدر جونگکوک گفت

پ.ج:خوب،شما کی میخواین بچه دار شین

با این حرفش غذا پرید تو گلوم و به سرفه افتادم که جونگکوک بهم آب داد و یکم بهتر شدم

جونگکوک:خوبی؟

ریا:اوهوم

بعدش دیگه هیشکی هیچی نگفت و کم کم پاشدیم رفتیم خونه و چون فردا تعطیل بود با خیال راحت خوابیدیم


[صبح]

ویو ریا

(بیدار شدم و دیدم ساعت ۱۰ جونگکوک خوابیده بود بیدارش نکردم و بعد شستن دست و صورتم و عوض کردن لباسم رفتم پایین و رفتم تو اشپزخون دیدم اجوما با دخترش اونجاست)

ریا:سلام

چایونگ(دختر اجوما):سلام

اجوما:سلام عزیزم،بیا بشین الان صبحونه حاضر میشه

ریا:باشه ممنون

رفتم نشستم که بعد چندمین جونگکوک هم اومد نشست پیشم نمیدونم چرا نسبت به اون دختره چایونگ حس بدی دارم همش یجوری نگاهم میکرد بعدچندمین صبحونرو خوردیم و رفتیم تو پذیرایی و نشستیم رو مبل


جونگکوک:خوب امروز تعطیله میخوای بریم خونه عمت؟

ریا:واقعا؟!(باذوق)

جونگکوک:آره

ریا:خوب پس من میرم لباسمو عوض کنم و بیام بریم

رفتم بالا حاضر شدم و بعد رفتم پیس جونگکوک و رفتیم سوار ماشین شدیم و بعد چندمین رسیدیم رسیدیم خونه عمم

ریا:دینگ دینگ(صدای زنگ در)

ع.ر:وایییی سلام عزیزم

رفتم بغلش کردم

ریا:سلام عمه،دلم خیلی برات تنگ شده بود (بابغض)

ع.ر:منم همینطور

بعد چند دیقه ازهم جدا شدیم

ع.ر:سرپا موندین بیاین تو

رفتیم نشستیم و بعد کلی درد و دل کردن با عمم دیگه کم کم رفتیم سوار ماشین شدیم

جونگکوک:خوب حالا کجا بریم؟

ریا:امممم نمیدونم

جونگکوک:نظرت راجب پارک چیه؟

ریا:اخجووون عالیه بریم

جونگکوک:کیوت(باخنده)

بعد چند مین رسیدیم پارک و کلی خوش گذروندیم و بعد پارک هم جاهای مختلفی رو گشتیم و خسته و کوفته برگشتیم خونه

ریا:مرسی بابت امروز خیلی خش گذشت

جونگکوک:خواهش میکنم کاری نکردم

ریا:ممکنه برا تو چیز چندان خوبی نباشه ولی برا من انگار دنیارو بهم دادن

جونگکوک:خوشحالم که تونستم خوشحالت کنم،خوب دیگه بیا بریم بخوابیم

ریا:باشه تو برو منم برم آشپزخونه یه چیزی بخورم گشنم شد

جونگکوک:اوکی


داشتم میرفتم تو آشپزخونه که..............



کپی ممنوع❌️❌️
دیدگاه ها (۵۸)

part ۱۵دروغ شیرین♡دیدم اون دختره چایونگ داره با یکی حرف میزن...

part 16 دروغ شیرین♡هویا اومد تو اتاق هویا:های چطوری؟ریا:هوفف...

part 13دروغ شیرین♡که دیدم هویا اونجاست هویا:سلامممم جونگکوک:...

part 12دروغ شیرین♡ویو جونگکوک (از خواب بیدار شوم وبعد از انج...

پارت ۲ فیک مرز خون و عشق

پارت ششم هزار و یکشبماشین رو پیدا نکردم راه رفتم رسیدم به یک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط