part 11
part 11
دروغ شیرین♡
ریا:خوب،من عمم چندسالی میشه که مریضه دکترا از همون اولش گفتن باید عمل شه ولی عمم بخاطر وضعیت مالی قبول نکرد البته مادربزرگم وضعیت مالیش خوبه ولی بخاطر برخی دلایل عمم نمیزاره ازش کمک بگیریم میخوام تو راضیش کنی و اگه میشه پول عملشو بدی
جونگکوک:اوک،قبوله
ریا:پس منم قبول میکنم فقط باید قبلش عمم رو راضی کنم
جونگکوک:چرا عمت مگه پدرو مادرت کجان؟
ریا:اونا مردن
جونگکوک:ببخشید نمیخواسم ناراحتت کنم
ریا:نه اشکالی نداره ناراحت نشدم
جونگکوک:خوب نظرت چیه الان بریم با عمت حرف بزنیم
ریا:الان؟!!
جونگکوک:الان چشه؟
ریا:آخه الان کار دارم
جونگکوک:من رئستم و خودمم بهت اجازه میدم مشکلیه؟
ریا:نه اوک پس بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه ما و بعد چندمین رسیدیم
جونگکوک:اینجاس
ریا:اوهوم
رفتیم پایین از ماشین و کلید انداختم و رفتم تو خونه همه جارو گشتم ولی عمم پیدا نکردم یهو دیدم افتاده کف آشپزخونه و از حال رفته سریع رفتم بالا سرش
ریا:عمه عمه خواهش میکنم چشاتو باز کن عمه(با بغض)
جونگکوک:ریا ولش کن بزار بلندش کنم ببریمش بیمارستان
سریع ولش کردم و جونگکوک عممو بغل کرد و برد گذاشت تو ماشین وبعد چندمین رسیدیم بیمارستان و دکتر گفت باید سریع عمل شه و بردنش اتاق عمل
ریا:اگه عمم طوریش بشه من میمیرم(باگریه)
جونگکوک:نترس توریش نمیشه مطمئن باش خوب میشه
ریا:امیدوارم (با گریه)
جونگکوک سرمو گذاشتم رو بازوش
جونگکوک:باشه دیگه گریه نکن طوری نمیشه
ریا:اون همه عمرشو جوونیش رو صرف بزرک کردن من کرد آخه چطور میتونم گریه نکنم وقتی به این حال و روز افتاده
بلاخره بعد چند ساعت عمم از اتاق عمل اوردن بیرون و بردنش بخش و منم رفتم کنارش رو تخت نشستم و دستشو گرفتم تا بهوش بیاد
جونگکوک:آقای دکتر حالش چطوره
دکتر:واقعا خدا بهشون رحم کرده اگه یکم دیرتر میاوردین معلوم نبود چه اتفاقی میفته
جونگکوک:یعنی الان حالا بهتره
دکتر:آره خوشبختانه الان حالشون بهتره و خطر بزرگی رو رد کردن بلا به دور فعلا
جونگکوک:ممنونم فعلا
بعد حرف زدن با دکتر در زدم و رفتم تو اتاق که دیدم ریا داره با عمش حرف میزنه رفتم کنارشون و سلام کردم
جونگکوک:سلام
ع.ر:س...سلام
جونگکوک:حالتون بهتره
ع.ر:ممنونم،ولی ببخشید شما کی هستین
جونگکوک:خوب من...امممم...چیز
ریا:دوست پسرمه عمه
ع.ر:چی واقعا!!
با چیزی که ریا گفت منم شوکه شدم
ریا:آره واقعا تازه میخوایم اگه تو اجازه بدی زودتر ازدواج کنیم امروزم اومده بودیم این موضوع رو بهت بگیم که دیدیم تو......
ع.ر:خوب اگه شما دوتا همدیگرو دوست دارین منم فقط خوشبختی ترو میخوام دختر خوشگلم
ریا:ممنونم عمه
ع.ر:هیچوقت ریای منو اذیت نکنیا من کلی براش سختی کشیدم تا به اینجا رسید
جونگکوک:قول میدم هیچوقت از اینکه به من
سپردینش پشیمونتون نمیکنم
ع.ر:خوب پس چی بگم خوشبخت شین
ریا:ممنون
جونگکوک:خوب پس من با پدر/مادرم حرف میزنم اگه شما مساعد باشین فردا بیایم خدمتتون
ع.ر:باشه حتما منتظریم
بعد چندساعت دیگه عمم مرخص شد و جونگکوک مارو رسوند خونه و خودشم رفت انگار دیگه از فردا قراره من وارد بخش تازه زندگیم بشم که پر از دروغه البته یه دروغ شیرین تو همین فکرا بودم که به خواب رفتم.
کپی ممنوع ❌️❌️
دروغ شیرین♡
ریا:خوب،من عمم چندسالی میشه که مریضه دکترا از همون اولش گفتن باید عمل شه ولی عمم بخاطر وضعیت مالی قبول نکرد البته مادربزرگم وضعیت مالیش خوبه ولی بخاطر برخی دلایل عمم نمیزاره ازش کمک بگیریم میخوام تو راضیش کنی و اگه میشه پول عملشو بدی
جونگکوک:اوک،قبوله
ریا:پس منم قبول میکنم فقط باید قبلش عمم رو راضی کنم
جونگکوک:چرا عمت مگه پدرو مادرت کجان؟
ریا:اونا مردن
جونگکوک:ببخشید نمیخواسم ناراحتت کنم
ریا:نه اشکالی نداره ناراحت نشدم
جونگکوک:خوب نظرت چیه الان بریم با عمت حرف بزنیم
ریا:الان؟!!
جونگکوک:الان چشه؟
ریا:آخه الان کار دارم
جونگکوک:من رئستم و خودمم بهت اجازه میدم مشکلیه؟
ریا:نه اوک پس بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه ما و بعد چندمین رسیدیم
جونگکوک:اینجاس
ریا:اوهوم
رفتیم پایین از ماشین و کلید انداختم و رفتم تو خونه همه جارو گشتم ولی عمم پیدا نکردم یهو دیدم افتاده کف آشپزخونه و از حال رفته سریع رفتم بالا سرش
ریا:عمه عمه خواهش میکنم چشاتو باز کن عمه(با بغض)
جونگکوک:ریا ولش کن بزار بلندش کنم ببریمش بیمارستان
سریع ولش کردم و جونگکوک عممو بغل کرد و برد گذاشت تو ماشین وبعد چندمین رسیدیم بیمارستان و دکتر گفت باید سریع عمل شه و بردنش اتاق عمل
ریا:اگه عمم طوریش بشه من میمیرم(باگریه)
جونگکوک:نترس توریش نمیشه مطمئن باش خوب میشه
ریا:امیدوارم (با گریه)
جونگکوک سرمو گذاشتم رو بازوش
جونگکوک:باشه دیگه گریه نکن طوری نمیشه
ریا:اون همه عمرشو جوونیش رو صرف بزرک کردن من کرد آخه چطور میتونم گریه نکنم وقتی به این حال و روز افتاده
بلاخره بعد چند ساعت عمم از اتاق عمل اوردن بیرون و بردنش بخش و منم رفتم کنارش رو تخت نشستم و دستشو گرفتم تا بهوش بیاد
جونگکوک:آقای دکتر حالش چطوره
دکتر:واقعا خدا بهشون رحم کرده اگه یکم دیرتر میاوردین معلوم نبود چه اتفاقی میفته
جونگکوک:یعنی الان حالا بهتره
دکتر:آره خوشبختانه الان حالشون بهتره و خطر بزرگی رو رد کردن بلا به دور فعلا
جونگکوک:ممنونم فعلا
بعد حرف زدن با دکتر در زدم و رفتم تو اتاق که دیدم ریا داره با عمش حرف میزنه رفتم کنارشون و سلام کردم
جونگکوک:سلام
ع.ر:س...سلام
جونگکوک:حالتون بهتره
ع.ر:ممنونم،ولی ببخشید شما کی هستین
جونگکوک:خوب من...امممم...چیز
ریا:دوست پسرمه عمه
ع.ر:چی واقعا!!
با چیزی که ریا گفت منم شوکه شدم
ریا:آره واقعا تازه میخوایم اگه تو اجازه بدی زودتر ازدواج کنیم امروزم اومده بودیم این موضوع رو بهت بگیم که دیدیم تو......
ع.ر:خوب اگه شما دوتا همدیگرو دوست دارین منم فقط خوشبختی ترو میخوام دختر خوشگلم
ریا:ممنونم عمه
ع.ر:هیچوقت ریای منو اذیت نکنیا من کلی براش سختی کشیدم تا به اینجا رسید
جونگکوک:قول میدم هیچوقت از اینکه به من
سپردینش پشیمونتون نمیکنم
ع.ر:خوب پس چی بگم خوشبخت شین
ریا:ممنون
جونگکوک:خوب پس من با پدر/مادرم حرف میزنم اگه شما مساعد باشین فردا بیایم خدمتتون
ع.ر:باشه حتما منتظریم
بعد چندساعت دیگه عمم مرخص شد و جونگکوک مارو رسوند خونه و خودشم رفت انگار دیگه از فردا قراره من وارد بخش تازه زندگیم بشم که پر از دروغه البته یه دروغ شیرین تو همین فکرا بودم که به خواب رفتم.
کپی ممنوع ❌️❌️
۲۶.۳k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.