part 10
part 10
دروغ شیرین♡
جونگکوک:خوب مامان میشنوم چی میخواستی بگی
م.ج:خوب.....
جونگکوک:چی؟خوب مامان حرفتو بزن آدمو دق مرگ نکن
م.ج:پدرت میگه باید زودتر ازدواج کنی
جونگکوک:چی؟!!مامان مگه کشکه که شما هرکاری بگین من باید بکنم این زندگی منه و شما حق ندارین بگین من چیکار کنم نکنم ازدواج بکنم یا نکنم اینا همش به خودم مربوطه
م.ج:پسرم خواهش میکنم عصبی نشو حتی بابات گفت میتونی با هرکی که بخوای ازدواج کنی
جونگکوک:واقعا دستش دردنکنه که این اجازرو بهم داده
م.ج:من آخرش نفهمیدم این تیکه انداختنو تو از کی به ارث بردی
جونگکوک:مامان الان واقعا مسئله اینکه من این تیکه انداختنو از کی به ارث بردم؟
م.ج:جونگکوک دیگه من نمیدونم چی بگم ولی پدرت میخواد زودتر ازدواج کنی پس سریع تصمیمتو بگیر هرکی باشه من مشکلی ندارم ولی خواهش میکنم اون دختره هویا نباشه
دیگه چیزی نگفتم و مامانم بعد گفتن این حرف رفت واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم فقط تنها گزینه اینکه یکیو زودتر انتخاب کنم
هرکی بجز هویا چون خودمم اونقدرا بهش اعتماد ندارم تصمیمو گرفتم میخوام به ریا بگم اگه قبول کرد میخوام با اون ازدواج کنم البته یه ازدواج الکی
ویو ریا
(بعد کلی حرف زدن با تانی و عمم رفتم بالا تو اتاقم تا به کارام برسم که جونگکوک زنگ زد جواب دادم)
ریا:سلام
جونگکوک:سلام
ریا:کاری داشتین؟
جونگکوک:آره
ریا:خوب بگین میشنوم؟
جونگکوک:اینطوری نمیشه باید حضوری حرف بزنیم
یکم مکث کردم و گفتم
ریا:اوک،پس آدرس بدین
ادرس و داد و منم حاضر شدم و رفتم خونش چون داشتم از فضولی میمردم که میخواد چی بگه وارد حیاط خونه شدم اونجا واقعا مثل قصر بود رفتم و زنگ در و زدنم
ریا:دینگ دینگ(صدای زنگ در)
یه خانم میانسالی اومد و در و باز کرد
ریا:سلام
اجوما:سلام
ریا:ببخشید من با اقای جئون کار داشتم
اجوما:اوه،آره گفته بودن میای بیا تو دخترم
رفتم داخل و دیدم جونگکوک رو مبل نشسته و داره کتاب میخونه با دیدن من کتاب رو گذاشت رو میز و اومد سمتم
ریا:سلام
جونگکوک:سلام بیا بشین
رفتمم نشستم و.....
ریا:خوب درباره چی میخواستی با من حرف بزنین؟
جونگکوک:خوب،بدون طفره رفتن میرم سراغ اصل مطلب مادر و پدرم میخوان که من ازدواج کنم و خوشبختانه این شانس بهم دادن که خودم طرفو انتخاب کنم پس منم ازت یه چیزی میخوام
ریا:چی؟
جونگکوک:ازت میخوام باهام ازدواج کنی البته یه ازدواج الکی
ریا:چییی!!تو چطور میتونی همچین چیزی از من بخوای؟!
جونگکوک:من اگه بخوام هرکاری میتونم بکنم
ریا:واقعا تو دیگه چطور آدمی هستی
کیفمو برداشتم و داشتم میرفتم که با صداش وایسادم
جونگکوک:فقط ۳ روز فرصت داری تو این ۳ روز لازم نیست بیای شرکت همه کارارو ول کن و خوب روش تمرکز کن و تصمیم درستو بگیر
بدون اینکه چیزی بگم زدم از اون خونه بیرون و زود رفتم خونه و بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تختم که انقد عصابم خرد بود بعد چندمین خوابم برد
[پرش زمانی به ۳ روز بعد]
ویو جونگکوک
(تو شرکت مشغول کار بودم که ریا اومد تو)
ریا:سلام
جونگکوک:سلام،خوب چی شد تصمیمتو گرفتی؟
ریا:آره
جونگکوک:خوب چیه؟
ریا:قبول میکنم ولی یه شرطی دارم
جونگکوک:چی
ریا:..........
کپی ممنوع❌️❌️
دروغ شیرین♡
جونگکوک:خوب مامان میشنوم چی میخواستی بگی
م.ج:خوب.....
جونگکوک:چی؟خوب مامان حرفتو بزن آدمو دق مرگ نکن
م.ج:پدرت میگه باید زودتر ازدواج کنی
جونگکوک:چی؟!!مامان مگه کشکه که شما هرکاری بگین من باید بکنم این زندگی منه و شما حق ندارین بگین من چیکار کنم نکنم ازدواج بکنم یا نکنم اینا همش به خودم مربوطه
م.ج:پسرم خواهش میکنم عصبی نشو حتی بابات گفت میتونی با هرکی که بخوای ازدواج کنی
جونگکوک:واقعا دستش دردنکنه که این اجازرو بهم داده
م.ج:من آخرش نفهمیدم این تیکه انداختنو تو از کی به ارث بردی
جونگکوک:مامان الان واقعا مسئله اینکه من این تیکه انداختنو از کی به ارث بردم؟
م.ج:جونگکوک دیگه من نمیدونم چی بگم ولی پدرت میخواد زودتر ازدواج کنی پس سریع تصمیمتو بگیر هرکی باشه من مشکلی ندارم ولی خواهش میکنم اون دختره هویا نباشه
دیگه چیزی نگفتم و مامانم بعد گفتن این حرف رفت واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم فقط تنها گزینه اینکه یکیو زودتر انتخاب کنم
هرکی بجز هویا چون خودمم اونقدرا بهش اعتماد ندارم تصمیمو گرفتم میخوام به ریا بگم اگه قبول کرد میخوام با اون ازدواج کنم البته یه ازدواج الکی
ویو ریا
(بعد کلی حرف زدن با تانی و عمم رفتم بالا تو اتاقم تا به کارام برسم که جونگکوک زنگ زد جواب دادم)
ریا:سلام
جونگکوک:سلام
ریا:کاری داشتین؟
جونگکوک:آره
ریا:خوب بگین میشنوم؟
جونگکوک:اینطوری نمیشه باید حضوری حرف بزنیم
یکم مکث کردم و گفتم
ریا:اوک،پس آدرس بدین
ادرس و داد و منم حاضر شدم و رفتم خونش چون داشتم از فضولی میمردم که میخواد چی بگه وارد حیاط خونه شدم اونجا واقعا مثل قصر بود رفتم و زنگ در و زدنم
ریا:دینگ دینگ(صدای زنگ در)
یه خانم میانسالی اومد و در و باز کرد
ریا:سلام
اجوما:سلام
ریا:ببخشید من با اقای جئون کار داشتم
اجوما:اوه،آره گفته بودن میای بیا تو دخترم
رفتم داخل و دیدم جونگکوک رو مبل نشسته و داره کتاب میخونه با دیدن من کتاب رو گذاشت رو میز و اومد سمتم
ریا:سلام
جونگکوک:سلام بیا بشین
رفتمم نشستم و.....
ریا:خوب درباره چی میخواستی با من حرف بزنین؟
جونگکوک:خوب،بدون طفره رفتن میرم سراغ اصل مطلب مادر و پدرم میخوان که من ازدواج کنم و خوشبختانه این شانس بهم دادن که خودم طرفو انتخاب کنم پس منم ازت یه چیزی میخوام
ریا:چی؟
جونگکوک:ازت میخوام باهام ازدواج کنی البته یه ازدواج الکی
ریا:چییی!!تو چطور میتونی همچین چیزی از من بخوای؟!
جونگکوک:من اگه بخوام هرکاری میتونم بکنم
ریا:واقعا تو دیگه چطور آدمی هستی
کیفمو برداشتم و داشتم میرفتم که با صداش وایسادم
جونگکوک:فقط ۳ روز فرصت داری تو این ۳ روز لازم نیست بیای شرکت همه کارارو ول کن و خوب روش تمرکز کن و تصمیم درستو بگیر
بدون اینکه چیزی بگم زدم از اون خونه بیرون و زود رفتم خونه و بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تختم که انقد عصابم خرد بود بعد چندمین خوابم برد
[پرش زمانی به ۳ روز بعد]
ویو جونگکوک
(تو شرکت مشغول کار بودم که ریا اومد تو)
ریا:سلام
جونگکوک:سلام،خوب چی شد تصمیمتو گرفتی؟
ریا:آره
جونگکوک:خوب چیه؟
ریا:قبول میکنم ولی یه شرطی دارم
جونگکوک:چی
ریا:..........
کپی ممنوع❌️❌️
۳۸.۹k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.