پارت (3)🫂🖇💔
پارت (3)🫂🖇💔
شب شده بود و اونوو اصلا اروم نمیشد نامجون نمیدونست چیکار کنه .. ی فکری به سرش زد .. حاضر شد و اونوو رو حاضر کرد و به سمت خونه خواهرش حرکت کرد
ایون ها:/
نشسته بودم داشتم تلویزیون نگاه میکردم که صدای زنگ در اومد
رفتم در و باز کنم دیدم نامجونه
...
ایونها:بهههههههه برادر عزیزم از اینورا؟؟
نامی:سلام خوبی؟
ایونها:عاره خوبم بیا تو
..
ایونها:ببینم این کوچولومونو..پس هانا کو؟
نامجون اونوویی که خوابش برده بود و داد به ایونهاو سرشو انداخت پایین و گفت:نیومد
ایونها:بچه رو گذاشت توی اتاق و اومد..
:چیزی شده؟؟
نامجون زد زیر گریه:عاره.. ا..اون رفت
ایونها تعجب کرده بود برادرش هیچوقت جلوی اون گریه نکرده بود
ایونها:ب..برای چی؟کجا رفت؟
نامجون تمام ماجرا رو برای خواهرش تعریف کرد و همینجوری اشک میریخت
ایونها بغلش کرد و گفت:اونم حق داره خوب اگه اون با تو اینکارو بکنه ناراحت نمیشی؟؟
نامی: ...و..ولی من دوسش دارم . واقعا از کارم پشیمونم و میخوام برگرده ا..اما پیداش نمیکنم
ایونها:نگران نباش پیداش میشه
نامجون ازش جدا شد و گفت:تو مراقب اونوو هستی من برم دنبالش؟؟
ایونها:عاره چراکه نه من هستم تو برو
نامی:دستت درد نکنه و بلند شد
ایونها:موفق باشی✊
نامی:ممنون..و رفت
...
هانا:/
از خونه زدم بیرون دوست نداشتم خانوادم از این قضیه بویی ببرن رفتم پارک...نشسته بودم توی پارک و داشتم به مردم نگاه میکردم .. وقتی که با بچه هاشون بازی میکردن دلم میخواست الان پیش اونوو میبودم .. الان داره چیکار میکنه؟؟غذا خورده؟؟
داشتم فکر میکردم چرا نامجون با من اونکارو کرد؟؟
چی براش کم گذاشته بودم؟؟ همینطوری داشتم اشک میریختم که
...
نامجون:/داشتم فکر میکردم که هانا کجا میتونه رفته باشه تازه یادم اوند کجاست ..
هرموقع که حالش بد بود یا باهم بحث میکردیم میرفت پارک
میگفت اونجارو دوست دارم چون بچه ها با پدرمادراشون میان و خوش میگزرونن
سری روندم رفتم اونجا
...
همجا رو گشتم اما هانا نبود .. پس کجاست این دختر؟؟
..
هانا:/
دیگه خسته شدم میخواستم برم پیش مامان بابام تا به اونام بگم و کارای طلاقمو بکنم که کارو تموم کنم
به سمت خونشون حرکت کردم...
شب شده بود و اونوو اصلا اروم نمیشد نامجون نمیدونست چیکار کنه .. ی فکری به سرش زد .. حاضر شد و اونوو رو حاضر کرد و به سمت خونه خواهرش حرکت کرد
ایون ها:/
نشسته بودم داشتم تلویزیون نگاه میکردم که صدای زنگ در اومد
رفتم در و باز کنم دیدم نامجونه
...
ایونها:بهههههههه برادر عزیزم از اینورا؟؟
نامی:سلام خوبی؟
ایونها:عاره خوبم بیا تو
..
ایونها:ببینم این کوچولومونو..پس هانا کو؟
نامجون اونوویی که خوابش برده بود و داد به ایونهاو سرشو انداخت پایین و گفت:نیومد
ایونها:بچه رو گذاشت توی اتاق و اومد..
:چیزی شده؟؟
نامجون زد زیر گریه:عاره.. ا..اون رفت
ایونها تعجب کرده بود برادرش هیچوقت جلوی اون گریه نکرده بود
ایونها:ب..برای چی؟کجا رفت؟
نامجون تمام ماجرا رو برای خواهرش تعریف کرد و همینجوری اشک میریخت
ایونها بغلش کرد و گفت:اونم حق داره خوب اگه اون با تو اینکارو بکنه ناراحت نمیشی؟؟
نامی: ...و..ولی من دوسش دارم . واقعا از کارم پشیمونم و میخوام برگرده ا..اما پیداش نمیکنم
ایونها:نگران نباش پیداش میشه
نامجون ازش جدا شد و گفت:تو مراقب اونوو هستی من برم دنبالش؟؟
ایونها:عاره چراکه نه من هستم تو برو
نامی:دستت درد نکنه و بلند شد
ایونها:موفق باشی✊
نامی:ممنون..و رفت
...
هانا:/
از خونه زدم بیرون دوست نداشتم خانوادم از این قضیه بویی ببرن رفتم پارک...نشسته بودم توی پارک و داشتم به مردم نگاه میکردم .. وقتی که با بچه هاشون بازی میکردن دلم میخواست الان پیش اونوو میبودم .. الان داره چیکار میکنه؟؟غذا خورده؟؟
داشتم فکر میکردم چرا نامجون با من اونکارو کرد؟؟
چی براش کم گذاشته بودم؟؟ همینطوری داشتم اشک میریختم که
...
نامجون:/داشتم فکر میکردم که هانا کجا میتونه رفته باشه تازه یادم اوند کجاست ..
هرموقع که حالش بد بود یا باهم بحث میکردیم میرفت پارک
میگفت اونجارو دوست دارم چون بچه ها با پدرمادراشون میان و خوش میگزرونن
سری روندم رفتم اونجا
...
همجا رو گشتم اما هانا نبود .. پس کجاست این دختر؟؟
..
هانا:/
دیگه خسته شدم میخواستم برم پیش مامان بابام تا به اونام بگم و کارای طلاقمو بکنم که کارو تموم کنم
به سمت خونشون حرکت کردم...
۷۵.۷k
۲۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.