Season✨️2 Nightmare of Love💖✨️
Part 121
یونگی: و هر روز میزنید تو سر آدم حالا که فرمانده لشکر شدم بازم یکی که ازم بالا تره رو میزنید تو سرم...سویون هم یه جور هر روز تنبیه و هر روز انواع کلاس های مسخره که مجبور بود بره...تو خونه حبسش میکردید که جایی نره و همیشه به خواطر کوچک ترین اشتباهی کتکش میزدین و شکنجش میکردید و هروز سرزنش و داغون کردنش که چرا بدنیا اومدی؟....کاشکی اصلا به دنیا نمیومدی....کاشکی میمردی...کاشکی نبودی...وقتی قرار شد همسر شاهزاده باشه شد دخترتون...ولی وقتی از قصر بیرون شد دیگه دخترتون نبود بهش راه ندادین و گفتید بره بمیره...اصلا شما چطور میتونید اسم خودتون رو بزارید پدر و مادر وقتی به فکر منفعت خودتون هستید..
سویون ویو
با حرف های یونگی تمام درد های گذشتم زنده شد و عصبانیت جیمین رو حس میکردم نفس های سنگینی که به خواطر عصبانیت بود رو سنگین بیرون میداد
یونگی: روز هایی که بهش گشنگی میدادین و وسط سرما تو انبار با لباس نازک حبس میکردین و بهش غذا میدادین نه بهس سر میزدید و اونقدر اونجا میموند تا من برسم و نجاتش بدم...که منم همیشه یا بیهوش میدیدمش یا مریض...
سویون ویو
دیگه نمیتونستم بغضم رو نگه دارم و زدم زیر گریه جیمین حسابی عصبی بود به شدت جوری که اگه خودش رو کنترل نمیکرد و یونگی یه کم دیگه ادامه میداد و من گریه میکردم جیمین پدر و مادرم رو همون جا میکشت....جیمین بغلم کرد و سرم رو نوازش میکرد در حالی که عصبی بود و صداش اینو تایید میکرد...
جیمین: هیسسس...آروم باش فدات شم...آروم....نباید به خواطر همچین آدم هایی این شب قشنگی رو به خواطرشون خراب کنی...میخوای بیرونشون کنم؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم که حلقه دستش دور کمرم شل شد سرش رو نزدیک گوشم کرد و زمزمه کرد
جیمین: قشنگم اینا مال گذشست دیگه هیچ وقت اجازه نمیدم همچین چیزی تکرار بشه بهت قول میدم
.....
ادامه دارد....
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.