Season Nightmare of Love
Season✨️2 _ Nightmare of Love💖✨️
Part 120
سویون: جیمین بسه دیگه بیا بریم
جیمین: با😂باشه😂😂
سویون: ده ساکت شوووو
جیمین سعی کرد خندش رو جمع کنه
جیمین: اهم..اهم
سویون: آفرین بریم
جیمین دستش رو به طرف سویون گرفت و سویون هم دستش رو توی دست جیمین حلقه کرد..آروم از پله ها پایین اومدن که صدای تق تق کفش های پاشنه بلند سویون باعث جلب شدن توجه دیگران روی اون دوتا شد....
جارچی ورودشون رو اعلام کرد
جارچی: شاهزاده جیمین و همسرشون تشریف فرما میشوند
جیمین خم شد و در حالی که به رو به رو نگاه میکرد توی گوش سویون خیلی آروم گفت
جیمین: میخوام محکم و با غرور بری...میخوام لج همه رو در بیاری
سویون از حرف و شیطنت جیمین خنده ای کرد و ادامه دارد...
سویون: چشم
به آخرین پله که رسیدن سویون دامنش رو بلند کرد نفس عمیقی کشید و حلقه دستش دور دست جیمین رو محکم تر کرد و با غرور از آخرین پله پایین اومد...لباسش بین جمع تک بود...لباس نقره ای که با تکه های طلا تزئین شده بود...همه با دهن باز نگاهش میکردن...برخی ها با لبخند...بعضی ها حسرت...و خیلی ها هم با خشم نگاهم میکردن که این هم برای من و هم برای جیمین آرامش بخش بود...
خوانواده سویون به طرفشون اومدن..
پدر: دخترم
مادر: چه زیبا و با وقار شدی دختر قشنگم
سویون ویو
ازشون ناراحت بودم ولی اونا پدر و مادرم بودن مادرم دستش رو باز کرد که برم بغلش یه قدم برداشتم که دستم کشیده شد...به طرف جیمین برگشتم که با اخم به مادرم نگاه میکرد و محکم نگه نداشتنم به این معنا بود که نرم برای همین کنار کشیدم و کنارش وایسادم که دستش دور دستم کمی شل شد
مادر: دخترم بیا...
همون لحظه یونگی وارد میشه
یونگی: کجا بیا؟ بیاد بغل مادری که در بد ترین شرایط دخترت ولش کردی؟
پدر: این چه طرز حرف زدن با مادرته؟
یونگی: هه شما دوتا فقط به فکر پول قدرت هستید و مارو فقط به خواطر قدرت و منفعت خودتون میخواید تا وقتی من تو خونه بودم و بچه بودم مجبور بودم به جای بازی برم درس بخونم بعدم تا قبل از این که بشم فرمانده سپاه هر روز با حرفاتون غرورم رو له میکردید و میگفتید پسر اینو ببین پسر اونو ببین....
.....
ادامه دارد.....
Part 120
سویون: جیمین بسه دیگه بیا بریم
جیمین: با😂باشه😂😂
سویون: ده ساکت شوووو
جیمین سعی کرد خندش رو جمع کنه
جیمین: اهم..اهم
سویون: آفرین بریم
جیمین دستش رو به طرف سویون گرفت و سویون هم دستش رو توی دست جیمین حلقه کرد..آروم از پله ها پایین اومدن که صدای تق تق کفش های پاشنه بلند سویون باعث جلب شدن توجه دیگران روی اون دوتا شد....
جارچی ورودشون رو اعلام کرد
جارچی: شاهزاده جیمین و همسرشون تشریف فرما میشوند
جیمین خم شد و در حالی که به رو به رو نگاه میکرد توی گوش سویون خیلی آروم گفت
جیمین: میخوام محکم و با غرور بری...میخوام لج همه رو در بیاری
سویون از حرف و شیطنت جیمین خنده ای کرد و ادامه دارد...
سویون: چشم
به آخرین پله که رسیدن سویون دامنش رو بلند کرد نفس عمیقی کشید و حلقه دستش دور دست جیمین رو محکم تر کرد و با غرور از آخرین پله پایین اومد...لباسش بین جمع تک بود...لباس نقره ای که با تکه های طلا تزئین شده بود...همه با دهن باز نگاهش میکردن...برخی ها با لبخند...بعضی ها حسرت...و خیلی ها هم با خشم نگاهم میکردن که این هم برای من و هم برای جیمین آرامش بخش بود...
خوانواده سویون به طرفشون اومدن..
پدر: دخترم
مادر: چه زیبا و با وقار شدی دختر قشنگم
سویون ویو
ازشون ناراحت بودم ولی اونا پدر و مادرم بودن مادرم دستش رو باز کرد که برم بغلش یه قدم برداشتم که دستم کشیده شد...به طرف جیمین برگشتم که با اخم به مادرم نگاه میکرد و محکم نگه نداشتنم به این معنا بود که نرم برای همین کنار کشیدم و کنارش وایسادم که دستش دور دستم کمی شل شد
مادر: دخترم بیا...
همون لحظه یونگی وارد میشه
یونگی: کجا بیا؟ بیاد بغل مادری که در بد ترین شرایط دخترت ولش کردی؟
پدر: این چه طرز حرف زدن با مادرته؟
یونگی: هه شما دوتا فقط به فکر پول قدرت هستید و مارو فقط به خواطر قدرت و منفعت خودتون میخواید تا وقتی من تو خونه بودم و بچه بودم مجبور بودم به جای بازی برم درس بخونم بعدم تا قبل از این که بشم فرمانده سپاه هر روز با حرفاتون غرورم رو له میکردید و میگفتید پسر اینو ببین پسر اونو ببین....
.....
ادامه دارد.....
- ۵.۳k
- ۲۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط