اولین و آخرین عشق پنهان من ♡ فصل1
اولین و آخرین عشق پنهان من ♡ فصل1
ویو ا.ت : رفتم و چتر رو براش گرفتم و خودمم رو صندلی نشستم که گفت ....
شخص : خانم لطفا چتر رو برام نگیرید فقط یکی اجازهی همچین کاری رو داره .....
ا.ت : باشه ... صداتون چقدر آشناس ...
شخص : ا.ت ؟ ( با تعجب سرشو میاره بالا )
ا.ت : چی ؟ خ..خو...خودتی ؟
ویو ا.ت : وقتی گف فقط یکی اجازه داره چتر رو برام بگیره یاد کوک افتادم صداش خیلی آشنا بود وقتی باهاش حرف زدم اسمم رو گفت که با دیدن اون شخص رفتم تو شک کامل .....
کوک : ا.ت ؟ واقعا خودتی ؟ تو همون ا.ت خودمی ... ( بغض )
ا.ت : من دیگه ا.ت کسی نیستم تو ولم کردی توقع نداشته باش قبولت کنم به خاطرت احساساتم رو از دست دادم میدونی تو نبود هیچکس خندم گریم عصبانیتم رو ندیده خیلی نامردی ( سرد )
ویو ا.ت : قلبم فریاد میزد که بغلش کنم ولی نمیتونستم مغز بی رحمم نمیخواست من با کوک باشم خدایا به قلبم مدیونم چیکار کنم؟ میخواستم برم که دستم رو گرف و کشید سمت خوش و محکم بغلم کرد هنوز هم بغلش همون آرامش قدیم رو داشت قلبم با هرکارش تند میزد میخواستم دوباره مال اون باشم ولی مغزم میگفت که دوباره دلت رو میشکنه
کوک : ببخشید .... ببخشید که ولت کردم ببخشید که باعث سختی کشیدنت شدم .... ببخشید که معشوقهی خوبی برات نبودم مامانم تورو قبول نداشت منو مجبور کرد ازت جدا شم و برم خارج ولی تو این مدت تو فکر تو بودم مامانم هر دختری رو میاورد تا حداقل تورو فراموش کنم بیشتر عاشقت میشدم و تورو بیشتر از قبل به یاد میآوردم میدونم دیگه منو نمیخوای پس حداقل بزار ماهی یه بار از دور تماشات کنم ( با گریه ) ( محکم ا.ت رو بغل کرده )
ا.ت : ( محکم کوک رو بغل میکنه ) بخشیدمت ولی دیگه بر نمیگردم ....
ویو ا.ت : اینو گفتم و از بغلش جدا شدم و بدو بدو رفتم از دور صدام میکرد ولی نمیشد بارون با دردم شدت گرفت شدتش از قبلم شدید تر بود انگار همین بارون داره به حالم گریه میکنه ......
ویو ا.ت : رفتم و چتر رو براش گرفتم و خودمم رو صندلی نشستم که گفت ....
شخص : خانم لطفا چتر رو برام نگیرید فقط یکی اجازهی همچین کاری رو داره .....
ا.ت : باشه ... صداتون چقدر آشناس ...
شخص : ا.ت ؟ ( با تعجب سرشو میاره بالا )
ا.ت : چی ؟ خ..خو...خودتی ؟
ویو ا.ت : وقتی گف فقط یکی اجازه داره چتر رو برام بگیره یاد کوک افتادم صداش خیلی آشنا بود وقتی باهاش حرف زدم اسمم رو گفت که با دیدن اون شخص رفتم تو شک کامل .....
کوک : ا.ت ؟ واقعا خودتی ؟ تو همون ا.ت خودمی ... ( بغض )
ا.ت : من دیگه ا.ت کسی نیستم تو ولم کردی توقع نداشته باش قبولت کنم به خاطرت احساساتم رو از دست دادم میدونی تو نبود هیچکس خندم گریم عصبانیتم رو ندیده خیلی نامردی ( سرد )
ویو ا.ت : قلبم فریاد میزد که بغلش کنم ولی نمیتونستم مغز بی رحمم نمیخواست من با کوک باشم خدایا به قلبم مدیونم چیکار کنم؟ میخواستم برم که دستم رو گرف و کشید سمت خوش و محکم بغلم کرد هنوز هم بغلش همون آرامش قدیم رو داشت قلبم با هرکارش تند میزد میخواستم دوباره مال اون باشم ولی مغزم میگفت که دوباره دلت رو میشکنه
کوک : ببخشید .... ببخشید که ولت کردم ببخشید که باعث سختی کشیدنت شدم .... ببخشید که معشوقهی خوبی برات نبودم مامانم تورو قبول نداشت منو مجبور کرد ازت جدا شم و برم خارج ولی تو این مدت تو فکر تو بودم مامانم هر دختری رو میاورد تا حداقل تورو فراموش کنم بیشتر عاشقت میشدم و تورو بیشتر از قبل به یاد میآوردم میدونم دیگه منو نمیخوای پس حداقل بزار ماهی یه بار از دور تماشات کنم ( با گریه ) ( محکم ا.ت رو بغل کرده )
ا.ت : ( محکم کوک رو بغل میکنه ) بخشیدمت ولی دیگه بر نمیگردم ....
ویو ا.ت : اینو گفتم و از بغلش جدا شدم و بدو بدو رفتم از دور صدام میکرد ولی نمیشد بارون با دردم شدت گرفت شدتش از قبلم شدید تر بود انگار همین بارون داره به حالم گریه میکنه ......
۶.۵k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.