ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۵۱۸
روم.
عطش و گرماي خيلي زيادي داشت و واقعا دلتنگ بود.. حتي استرس بيدار شدن ناديا و يا كسلي بارداري هم باعث
نشد بتونم جلوشو بگیرم
نمیتونستم
این معاشقه بهم انرژي ميداد.
سرپام میکرد و بهم قدرت میداد..
با نفسهاي سنگيني لبامو خيلي پر عطش بوسید و تن
برهنه مو نوازش کرد.
نرم لبخند زدم.
اروم لبهامو رها کرد و ملافه روي مبل رو کشید رومون.. از خنکیش لبخندم عمیق تر شد که با محبت پشت دستش
رو اطراف لبم کشید و زمزمه کرد: جااان..
همه وجودم پر از عشق و ارامش و لذت بود.
خوب بلده چجوري قلب شکسته مو ترمیم کنه و لبخند روي
لبم بیاره..
سرمو روي سينه اش گذاشتم.
خودشو صاف کرد که راحت باشم و گفت:جات تنگه؟
ميخواي..
تند وسط حرفش گفتم نه..
و خودمو سفت بهش چسبوندم.
نمیخواستم ازش جدا شم..
اين جاي تنگ رو میخواستم تا خودمو سفت بهش بچسبونم
و ازش جدا نشم.
اروم دست به موهام کشید و مطیعانه گفت باشه..
درد عجيبي زير شكمم بود و خیلی کسل بودم انگار تمام این ٢٤ ساعت رو مدام کار سنگین کرده بودم و
بدنم درد میکرد
پردرد و بي اختيار اخي گفتم و نفسم رو بیرون دادم.. جیمز نگران گفت: الا..چیه؟
اروم سرمو از رو سینه اش بلند کردم و نگاش کردم. عمیق تو چشمام نگاه کرد و گفت: خوبی؟ جاییت درد میکنه؟
لرزون گفتم تمام بدنم.
تند نیم خیز شد و مضطرب گفت:تو که اينطوري
نميشدي. چيزي شده؟ بریم دکتر؟
با بغض نگاش کردم و گفتم میشه حرف بزنیم؟ نگران اخم باريکي کرد و سر تکون داد و گفت:اره..اما بعد
دکتر..خوب؟
و خواست پاشه که دستش رو گرفتم و کشیدمش
گرفته و به زور سر تکون داد و منتظر نگام کرد.
باید بهش میگفتم..
حقش بود
دیگه نمیتونستم تو سینه ام نگهش دارم..
داغون دست به صورتم کشید و تند گفتم من..
مضطرب و اشفته سکوت کردم.
جیمین : خوب؟تو
( فصل سوم ) پارت ۵۱۸
روم.
عطش و گرماي خيلي زيادي داشت و واقعا دلتنگ بود.. حتي استرس بيدار شدن ناديا و يا كسلي بارداري هم باعث
نشد بتونم جلوشو بگیرم
نمیتونستم
این معاشقه بهم انرژي ميداد.
سرپام میکرد و بهم قدرت میداد..
با نفسهاي سنگيني لبامو خيلي پر عطش بوسید و تن
برهنه مو نوازش کرد.
نرم لبخند زدم.
اروم لبهامو رها کرد و ملافه روي مبل رو کشید رومون.. از خنکیش لبخندم عمیق تر شد که با محبت پشت دستش
رو اطراف لبم کشید و زمزمه کرد: جااان..
همه وجودم پر از عشق و ارامش و لذت بود.
خوب بلده چجوري قلب شکسته مو ترمیم کنه و لبخند روي
لبم بیاره..
سرمو روي سينه اش گذاشتم.
خودشو صاف کرد که راحت باشم و گفت:جات تنگه؟
ميخواي..
تند وسط حرفش گفتم نه..
و خودمو سفت بهش چسبوندم.
نمیخواستم ازش جدا شم..
اين جاي تنگ رو میخواستم تا خودمو سفت بهش بچسبونم
و ازش جدا نشم.
اروم دست به موهام کشید و مطیعانه گفت باشه..
درد عجيبي زير شكمم بود و خیلی کسل بودم انگار تمام این ٢٤ ساعت رو مدام کار سنگین کرده بودم و
بدنم درد میکرد
پردرد و بي اختيار اخي گفتم و نفسم رو بیرون دادم.. جیمز نگران گفت: الا..چیه؟
اروم سرمو از رو سینه اش بلند کردم و نگاش کردم. عمیق تو چشمام نگاه کرد و گفت: خوبی؟ جاییت درد میکنه؟
لرزون گفتم تمام بدنم.
تند نیم خیز شد و مضطرب گفت:تو که اينطوري
نميشدي. چيزي شده؟ بریم دکتر؟
با بغض نگاش کردم و گفتم میشه حرف بزنیم؟ نگران اخم باريکي کرد و سر تکون داد و گفت:اره..اما بعد
دکتر..خوب؟
و خواست پاشه که دستش رو گرفتم و کشیدمش
گرفته و به زور سر تکون داد و منتظر نگام کرد.
باید بهش میگفتم..
حقش بود
دیگه نمیتونستم تو سینه ام نگهش دارم..
داغون دست به صورتم کشید و تند گفتم من..
مضطرب و اشفته سکوت کردم.
جیمین : خوب؟تو
- ۱.۶k
- ۰۶ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط