"I fell in love with someone'' (P4)
"I fell in love with someone'' (P4)
یونا : باز چیشدهه
ا.ت : میشه یه کم دیگه بریم
از زبان پدر ا.ت و مادر ا.ت :
م ا.ت" نیم ساعت شده مهمونا اومدن اما هنوز دخترا نیومدن
پ ا.ت پشت گوش م ا.ت : چرا این دخترا نمیان مهمونا منتظرن *کمی عصبی، آروم*
م ا.ت : اجوما
اجوما : بله خانم
م ا.ت پشت گوش اجوما : به دخترا بگو بیان پایین*آروم*
اجوما : چشم
جونگ کوک" دیدم بالا پله ها دوتا دختر بودن فهمیدم یکی از اونا هست دیدم میومدن بالا میرفتن از این نیشخندی زدم که مامانم گفت...
م کوک : این دخترتون تشریف نمیارن
م ا.ت : بله الان میاد
اجوما" رفتم طبقه بالا به دخترا بگم مهمونا منتظرن وقتی رفتم با چیزی که دیدم شوکه شدم اونا...هردوتاشون دست و پاشون میلرزید یعنی استرس دارن؟؟
اجوما : ببخشید...مهمونا منتظرن*تعجب*
ا.ت : چیی
ا.ت" وقتی اینو گفت استرسم بیشتر شد بلند شدم تا برم اما دست پاهام میلرزید که یونا دستم گرفت...
یونا : بریم خواهرم
ا.ت : ب.بریم
ا.ت" داشتیم میومدیم پایین که یونا زد به شونم گفت..
یونا : اون پسره رو نگاه(تهیونگ)*آروم*
ا.ت : *زد به شونه یونا* خفه معلوم نیست کدومه الان وقت این حرفا نیست*آروم*
داشتیم همینطور به شونه همدیگه میزدیم که رسیدیم جلو مهمونا الان...وقت مرگم بود...
یونا : سلام به همگی من کیم یونا هستم
ا.ت : .....
یونا : *زد به شونه ا.ت*
ا.ت : عاا سلام..منم کیم ا.ت ه.هستم
م کوک : خوب پس تو کیم ا.ت هستی خوش بختم عروسم منم مادر جونگکوک هستم
ذهن جونگکوک : عروسم! پس اونه، داره اعصابم خورد میشه از لباسش
ا.ت" با هزار بدبختی نشستم کنار یونا با خودم گفتم کدوم جونگکوکه میخواستم به یونا بگم اما...دختره ی احمق چشمش به اون پسره هست(تهیونگ)زدم به دست یونا. پشت گوشش گفتم...
ا.ت : احمق به چی زل زدی*آروم*
یونا : وای ا.ت خیلی کراشه*آروم*
ا.ت : انقدر زل نزن بهش*آروم*
پ کوک : خوب دخترم پسرمون معرفی میکنیم ایشون جئون جونگکوک پسرم هست شما تا دوهفته دیگه ازدواج میکنید و برای چند ماه به عمارت ما میمونید.
زبان ا.ت :
پس اونه یعنی انقدر باید جذاب باشهه اون پیرسینگ هاشو تتو هاش داشتم بهش زل میزدم که چشمش افتاد رو من سریع رومو اون ور کردم
کوک : *پوزخند*
1 هفته بعد :
ادامه داره...
یونا : باز چیشدهه
ا.ت : میشه یه کم دیگه بریم
از زبان پدر ا.ت و مادر ا.ت :
م ا.ت" نیم ساعت شده مهمونا اومدن اما هنوز دخترا نیومدن
پ ا.ت پشت گوش م ا.ت : چرا این دخترا نمیان مهمونا منتظرن *کمی عصبی، آروم*
م ا.ت : اجوما
اجوما : بله خانم
م ا.ت پشت گوش اجوما : به دخترا بگو بیان پایین*آروم*
اجوما : چشم
جونگ کوک" دیدم بالا پله ها دوتا دختر بودن فهمیدم یکی از اونا هست دیدم میومدن بالا میرفتن از این نیشخندی زدم که مامانم گفت...
م کوک : این دخترتون تشریف نمیارن
م ا.ت : بله الان میاد
اجوما" رفتم طبقه بالا به دخترا بگم مهمونا منتظرن وقتی رفتم با چیزی که دیدم شوکه شدم اونا...هردوتاشون دست و پاشون میلرزید یعنی استرس دارن؟؟
اجوما : ببخشید...مهمونا منتظرن*تعجب*
ا.ت : چیی
ا.ت" وقتی اینو گفت استرسم بیشتر شد بلند شدم تا برم اما دست پاهام میلرزید که یونا دستم گرفت...
یونا : بریم خواهرم
ا.ت : ب.بریم
ا.ت" داشتیم میومدیم پایین که یونا زد به شونم گفت..
یونا : اون پسره رو نگاه(تهیونگ)*آروم*
ا.ت : *زد به شونه یونا* خفه معلوم نیست کدومه الان وقت این حرفا نیست*آروم*
داشتیم همینطور به شونه همدیگه میزدیم که رسیدیم جلو مهمونا الان...وقت مرگم بود...
یونا : سلام به همگی من کیم یونا هستم
ا.ت : .....
یونا : *زد به شونه ا.ت*
ا.ت : عاا سلام..منم کیم ا.ت ه.هستم
م کوک : خوب پس تو کیم ا.ت هستی خوش بختم عروسم منم مادر جونگکوک هستم
ذهن جونگکوک : عروسم! پس اونه، داره اعصابم خورد میشه از لباسش
ا.ت" با هزار بدبختی نشستم کنار یونا با خودم گفتم کدوم جونگکوکه میخواستم به یونا بگم اما...دختره ی احمق چشمش به اون پسره هست(تهیونگ)زدم به دست یونا. پشت گوشش گفتم...
ا.ت : احمق به چی زل زدی*آروم*
یونا : وای ا.ت خیلی کراشه*آروم*
ا.ت : انقدر زل نزن بهش*آروم*
پ کوک : خوب دخترم پسرمون معرفی میکنیم ایشون جئون جونگکوک پسرم هست شما تا دوهفته دیگه ازدواج میکنید و برای چند ماه به عمارت ما میمونید.
زبان ا.ت :
پس اونه یعنی انقدر باید جذاب باشهه اون پیرسینگ هاشو تتو هاش داشتم بهش زل میزدم که چشمش افتاد رو من سریع رومو اون ور کردم
کوک : *پوزخند*
1 هفته بعد :
ادامه داره...
۲۰.۵k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.