"I fell in love with someone'' (P5)
"I fell in love with someone'' (P5)
کوک : *پوزخند*
1 هفته بعد :
از زبان ا.ت :
امروز قرار بود با خانواده ی جئون برم برا خرید عروسی منم آماده شده بود که زنگ در زده اجوما خواست در باز کنه که بهش گفتم...
ا.ت : بزار من باز کنم
اجوما : چشم دخترم
ا.ت : خیلی خوشحالم مادر شوهر آینده ببینم اون خیلی باهام مهربونم وقتی در با خوشحالی وا کردم با قیافه همسر..آینده مواجه شدم...
کوک : اگه آماده ای سوار ماشین شو*سرد*
ا.ت : باشه
ذهن ا.ت : پس سلامت کو
ا.ت" سوار ماشین شدیم گفتم...
ا.ت : ها چیزه مادرشو...نه نه خانم جئون نمیان مگه
کوک : ......
ا.ت : جواب نمیدی نه
کوک : ......
ا.ت" خیلی رو مخه حتی جوابم نمیده ازش معلومه سرد مغرور روکو کردم اونور
کوک" دختر رو مخیه انگار نمیدونه با مافیا داره سر کله میزنه
یه ساعت بعد :
ا.ت" تو یه ساعت رسیدیم به بزرگترین مرکز خرید همه به کوک احترام میذاشتن چرا...چرا من نهه.مگه من.....
کوک : زیاد حرصی نشو بریم لباست اول بخریم*رفت*
چند مین بعد :
200 تا لباس عروس پوشیدم فقط اون ایراد میگرفت اصلا بهش چه ربطی داره هرمی سلیقه ی خودشو داره رفتم یکی رو که از قبل ازش خوشم میومد گرفتم که از سر بالا شونه باز بود.
کوک : این یعنی چی
ا.ت : هرکی به سلیقه ی خودش انتخاب میکنه نه تو
کوک : عجب رو مخیه *زیر لب*
ا.ت : شنیدم
کوک : گفتم تا بشنوی خر من
ا.ت : خر من؟ واقعا باشه پس خرگوش کوچولو
کوک : خرگوش کوچولو عجبها
ا.ت" لباس عروس جونگکوک حساب کرد، که دیدم کوک اومد بیرون وقتی اونو با اون کت شلوار رسمی دیدم غرق دیدنش شدم...
کوک : *پوزخند* زل زدنات تموم شد؟
ا.ت : کی به تو نگاه میکنه حالا (مننننننن)
کوک : فک کنم زیادی حرف میزنی پس مث آدم بشین ساکت باش.
ا.ت" نشستم رو کاناپه که کوک داشت حساب میکرد که یه دختر نزدیک جونگکوک شد...همینطور بهش زل میزدم دستش گذاشت رو شونه کوک!!
کوک : یه هر.زه دیگه هم پیدا شد! دست کثیفت بردار
" : عا من اومدم تو....
ا.ت با سیلی که زد به صورت دختره حرفش قطع شد*
" : چیکار میکنی هر.زه*داد*
کوک : حرف دهنت بفهم*جدی*
ا.ت : او..ن هر.زه..هق...خودتی*بغض*
" : مسخره ی روانی*خواست به ا.ت سیلی بزنه ولی کوک دست اونو گرفت*
کوک : دستت بهش بخوره همین الان جلو چشمات میشکونم*نگاه ترسناک*
کوک دست ا.ت رو گرفت از اونجا رفت وسایل هارو داد دست بادیگارد ها تا اونو بزارن تو ماشین*
چند مین بعد :
کوک" تو راه بودیم که ا.ت هیچی نمیگفت معلومه ازش از حرف اون دختر ناراحته گفتم...
کوک : چرا به دختره سیلی زدی
ا.ت" آخه این چه حرفی بود!! بگم عاشقتم نه نه چی بگم حالا
کوک : چرا به دختره سیلی زدی*کمی جدی*
ا.ت : چون..اینکه....چون..چون...این...که
ادامه داره....
کوک : *پوزخند*
1 هفته بعد :
از زبان ا.ت :
امروز قرار بود با خانواده ی جئون برم برا خرید عروسی منم آماده شده بود که زنگ در زده اجوما خواست در باز کنه که بهش گفتم...
ا.ت : بزار من باز کنم
اجوما : چشم دخترم
ا.ت : خیلی خوشحالم مادر شوهر آینده ببینم اون خیلی باهام مهربونم وقتی در با خوشحالی وا کردم با قیافه همسر..آینده مواجه شدم...
کوک : اگه آماده ای سوار ماشین شو*سرد*
ا.ت : باشه
ذهن ا.ت : پس سلامت کو
ا.ت" سوار ماشین شدیم گفتم...
ا.ت : ها چیزه مادرشو...نه نه خانم جئون نمیان مگه
کوک : ......
ا.ت : جواب نمیدی نه
کوک : ......
ا.ت" خیلی رو مخه حتی جوابم نمیده ازش معلومه سرد مغرور روکو کردم اونور
کوک" دختر رو مخیه انگار نمیدونه با مافیا داره سر کله میزنه
یه ساعت بعد :
ا.ت" تو یه ساعت رسیدیم به بزرگترین مرکز خرید همه به کوک احترام میذاشتن چرا...چرا من نهه.مگه من.....
کوک : زیاد حرصی نشو بریم لباست اول بخریم*رفت*
چند مین بعد :
200 تا لباس عروس پوشیدم فقط اون ایراد میگرفت اصلا بهش چه ربطی داره هرمی سلیقه ی خودشو داره رفتم یکی رو که از قبل ازش خوشم میومد گرفتم که از سر بالا شونه باز بود.
کوک : این یعنی چی
ا.ت : هرکی به سلیقه ی خودش انتخاب میکنه نه تو
کوک : عجب رو مخیه *زیر لب*
ا.ت : شنیدم
کوک : گفتم تا بشنوی خر من
ا.ت : خر من؟ واقعا باشه پس خرگوش کوچولو
کوک : خرگوش کوچولو عجبها
ا.ت" لباس عروس جونگکوک حساب کرد، که دیدم کوک اومد بیرون وقتی اونو با اون کت شلوار رسمی دیدم غرق دیدنش شدم...
کوک : *پوزخند* زل زدنات تموم شد؟
ا.ت : کی به تو نگاه میکنه حالا (مننننننن)
کوک : فک کنم زیادی حرف میزنی پس مث آدم بشین ساکت باش.
ا.ت" نشستم رو کاناپه که کوک داشت حساب میکرد که یه دختر نزدیک جونگکوک شد...همینطور بهش زل میزدم دستش گذاشت رو شونه کوک!!
کوک : یه هر.زه دیگه هم پیدا شد! دست کثیفت بردار
" : عا من اومدم تو....
ا.ت با سیلی که زد به صورت دختره حرفش قطع شد*
" : چیکار میکنی هر.زه*داد*
کوک : حرف دهنت بفهم*جدی*
ا.ت : او..ن هر.زه..هق...خودتی*بغض*
" : مسخره ی روانی*خواست به ا.ت سیلی بزنه ولی کوک دست اونو گرفت*
کوک : دستت بهش بخوره همین الان جلو چشمات میشکونم*نگاه ترسناک*
کوک دست ا.ت رو گرفت از اونجا رفت وسایل هارو داد دست بادیگارد ها تا اونو بزارن تو ماشین*
چند مین بعد :
کوک" تو راه بودیم که ا.ت هیچی نمیگفت معلومه ازش از حرف اون دختر ناراحته گفتم...
کوک : چرا به دختره سیلی زدی
ا.ت" آخه این چه حرفی بود!! بگم عاشقتم نه نه چی بگم حالا
کوک : چرا به دختره سیلی زدی*کمی جدی*
ا.ت : چون..اینکه....چون..چون...این...که
ادامه داره....
۱۸.۷k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.