همسر اجباری ۲۰۲
#همسر_اجباری #۲۰۲
امشب تمام حوصله ام را در یک کالم کوچک از تو خالصه کردم ای کاش می شد یک بار بگویم “
دوستـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــت دارم “ ای کاش فقط تنها همین یک بار تکرار می
شد !
دیگه جوابی نداد.
ومنم چند بار دیگه پیاما روخوندم چطور از آریا دل بکنم چرا به هر مردی نگاه.چهره آریا جلو چشمام نقش
میبنده.چرا زندگیمو بدون آری نمیتونم ببینم وادامه بدم...هعییی
فرداکارو بخاطر جشن تعطیل کرده بودن.داشتم به سقف نگاه می کردم هر کاری میکنم که بخوابم بی فایده
ست.تصمیم گرفتم برم پایین .
در اتاقمو باز کردم یه نگاه به در اتاق آری انداختم دلم واسه بغلش تنگ شده بود اونم خیلی. واسه وقتی که بهم
میگفت شیرینی. چشم از در گرفتم و ازب سمت پله ها رفتمو از پله هارفتم پایین بازم اینا سرشون تو او ماسماسکا
بود رفتم نزدیکتر.
امیرو احسان اخماشون تو هم بودو به صفحه زل زده بودن رفتم تو آشپزخونه و قهوه جوش و برداشتم وفهوه رو
درست کردم تو فنجونا ریختم و رفتم سمتشون . و کنار امیر رو مبل دو نفره نشستم و گفتم.
خسته نباشین.خوب پیش میره.
امیر-ممنون خیلی به موقع بود این قهوه
احسان: چرا نخوابیدی.؟
-نشد .چیکردین؟
نگاهی به دور ورش کردو گفت
امیر:هرچی تا حاال پیش رفته همش و همش بیست درصد از اون چیزی بوده که سرهنگ ازمون خواسته که اونم با به
آسونی رفع اتهام میشه.خیلی ظریف و کار شده کار میکنن.
احسان:من همیشه وقت کم میارم و این باعث میشه نتونم کارمو بکنم تا حاال صدیار امتحان کردم.
امیر :یکی از ما باید بره و اون اطالعاتو یا از لپ تاپ هانگ بیرون بکشه یا از اتاق رییس که هنوز حتی جای اتاقشم
نمیدونیم هروز میاد شرکت اما معلوم نیست کجا میره.
همه مون داشتیم فکر میکردیم.باید یه کاری میکردیم.
احسان:هیچ جوره جور در نمیاد اتاق رییس و عمرا پیدا کنید با اون همه دوربین. و امنیت باالشون.
امیر:فردا شب مهمونیه باید یکی از نقشه هارو عملی کنم .
احسان :مثال چی
-کل اتاقا رو زیرو رو میکنیم همه مون باید هم کاری کنیم که به یه نفرمون شک نکن. تو .من.آنا.و عسل.
-با اون همه امنتیت باالیی که از اینا سراغ دارم شک دارم بتونیم.
-مهره اصلیمون آناست که نباید شک کنن بهش.چون مهمونی خونه هانگ برگذار میشه و این خیلی جالب نیست
چون هانگ خیلی زنگه که مدرکیو دم دست بزاره .
-شما هانگ و بسپورید به خودم.
احسان :ینی چی بسپورید به خودم. تو حق نداری بهش نزدیک شی بیش از این.
-احسان من خودم میدونم چکار میکنم تو نگران نباش داداشی.
امیر:آنا ما نمیتونیم اعتماد کنیم به پسری که هروز به یه دختر بود. و به قول خودت هانگ و بسپوریم دست تو.
امشب تمام حوصله ام را در یک کالم کوچک از تو خالصه کردم ای کاش می شد یک بار بگویم “
دوستـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــت دارم “ ای کاش فقط تنها همین یک بار تکرار می
شد !
دیگه جوابی نداد.
ومنم چند بار دیگه پیاما روخوندم چطور از آریا دل بکنم چرا به هر مردی نگاه.چهره آریا جلو چشمام نقش
میبنده.چرا زندگیمو بدون آری نمیتونم ببینم وادامه بدم...هعییی
فرداکارو بخاطر جشن تعطیل کرده بودن.داشتم به سقف نگاه می کردم هر کاری میکنم که بخوابم بی فایده
ست.تصمیم گرفتم برم پایین .
در اتاقمو باز کردم یه نگاه به در اتاق آری انداختم دلم واسه بغلش تنگ شده بود اونم خیلی. واسه وقتی که بهم
میگفت شیرینی. چشم از در گرفتم و ازب سمت پله ها رفتمو از پله هارفتم پایین بازم اینا سرشون تو او ماسماسکا
بود رفتم نزدیکتر.
امیرو احسان اخماشون تو هم بودو به صفحه زل زده بودن رفتم تو آشپزخونه و قهوه جوش و برداشتم وفهوه رو
درست کردم تو فنجونا ریختم و رفتم سمتشون . و کنار امیر رو مبل دو نفره نشستم و گفتم.
خسته نباشین.خوب پیش میره.
امیر-ممنون خیلی به موقع بود این قهوه
احسان: چرا نخوابیدی.؟
-نشد .چیکردین؟
نگاهی به دور ورش کردو گفت
امیر:هرچی تا حاال پیش رفته همش و همش بیست درصد از اون چیزی بوده که سرهنگ ازمون خواسته که اونم با به
آسونی رفع اتهام میشه.خیلی ظریف و کار شده کار میکنن.
احسان:من همیشه وقت کم میارم و این باعث میشه نتونم کارمو بکنم تا حاال صدیار امتحان کردم.
امیر :یکی از ما باید بره و اون اطالعاتو یا از لپ تاپ هانگ بیرون بکشه یا از اتاق رییس که هنوز حتی جای اتاقشم
نمیدونیم هروز میاد شرکت اما معلوم نیست کجا میره.
همه مون داشتیم فکر میکردیم.باید یه کاری میکردیم.
احسان:هیچ جوره جور در نمیاد اتاق رییس و عمرا پیدا کنید با اون همه دوربین. و امنیت باالشون.
امیر:فردا شب مهمونیه باید یکی از نقشه هارو عملی کنم .
احسان :مثال چی
-کل اتاقا رو زیرو رو میکنیم همه مون باید هم کاری کنیم که به یه نفرمون شک نکن. تو .من.آنا.و عسل.
-با اون همه امنتیت باالیی که از اینا سراغ دارم شک دارم بتونیم.
-مهره اصلیمون آناست که نباید شک کنن بهش.چون مهمونی خونه هانگ برگذار میشه و این خیلی جالب نیست
چون هانگ خیلی زنگه که مدرکیو دم دست بزاره .
-شما هانگ و بسپورید به خودم.
احسان :ینی چی بسپورید به خودم. تو حق نداری بهش نزدیک شی بیش از این.
-احسان من خودم میدونم چکار میکنم تو نگران نباش داداشی.
امیر:آنا ما نمیتونیم اعتماد کنیم به پسری که هروز به یه دختر بود. و به قول خودت هانگ و بسپوریم دست تو.
۷.۶k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.